مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان
مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

میان پرده ( داستان Christina Sanchez ... )

...  من مایکل جکسون رو 4 بار در کنسرت در سال های 1998 و 1992 همینجا در اسپانیا ملاقات کردم . یادم میاد وقتی که اولین بار در کنسرتی از تور BAD از نزدیک می دیدمش ، کف کرده بودم که چقدر استایلش شبیه به عکس ها و ویدیوهایی هستش که تا اون موقع ازش دیده بودم !!! یادم میاد مایکل در اون کنسرت لبه صحنه ایستاده بود و داشت درست به پایین جایی که ما اونجا ایستاده بودیم نگاه میکرد و یادم میاد چقدر سخت تلاش میکردم که عقلم رو از دست ندم و خل نشم ! فقط یادمه عین دیوونه ها با خودم تکرار میکردم و میگفتم : " وای خدا ... خودشه ! "



من در سال 1992 به کنسرتی در ابیدو (Oviedo) رفته بودم و به خاطر دارم در اون سفر به پارکینگ هتل محل اقامت مایکل جکسون رفته و موفق شدم اتوموبیل حاوی او زمانی که از پارکینگ خارج می شد رو مشاهده کنم . مایکل از داخل شیشه پنجره جلوی اتوموبیل به ما نگاه میکرد و به ما طرفدارها لبخند میزد و برامون دست تکون میداد .



دو روز بعد ، مشابه این اتفاق برای من در مادرید تکرار شد ؛ این بار من که به پارکینگ هتل محل اقامت او رفته بودم ، موفق شدم زمان ورود اتوموبیل مایکل به پارکینگ مچش رو بگیرم ! یادم میاد مایکل از ماشین پیاده شد ، به سرعت برای ما دست تکون داد و سپس لحظه ای بعد در میان جمعیت ناپدید گردید . من هرگز و تا ابد احساس و افکاری که با دیدن لبخند شگفت انگیز و موهای مشکی و براق و زیبای مایکل جکسون در اون لحظه در ذهنم پیدا کردم رو فراموش نخواهم کرد !




یادم میاد در اون سفر ، من و تعدادی از دخترهای طرفدار ، زمانی که مایکل هتل محل اقامتش رو ترک کرده بود ، با هزار دوز و کلک خودمون رو به اتاق محل سکونت مایکل رسوندیم . خدمه هتل هنوز مشغول نظافت اتاق او بودند ! یادمه در اون لحظات دزدکی مشغول دید زدن این طرف و اون طرف اتاق بودم که یک دفعه در کنار یک پیانوی بزرگ و سفید ، پرتره نیمه کاره ای رو بر روی تعدادی کاغذ دیدم که مایکل اونو با مداد مشکی خلق کرده بود . من هنوز و تا امروز همچنان حالم به شدت گرفته است که چرا اونقدر شهامت نداشتم که اون پرتره رو از اونجا برش دارم ! واقعاً که چه احمقی هستم !! ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance


با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Shirley ... )

اسم من Shirley Anders Brown هستش و من قصد دارم در این نوشته ، خاطراتی از میزان تاثیرگذاری مایکل جکسون بر روی کودکان و نوجوانان رو برای شما روایت کنم ؛ خاطراتی که محصول سالها تدریس در مدرسه در طول فعالیت حرفه ای و شغلی منه ...


یادم میاد سال 1970 بود و من تازه سال اولی بود که به عنوان یک معلم در مدرسه تدریس می کردم . من در اون زمان وقتی که می دیدم پسرها در زمین بازی چطور به صورت دسته جمعی شروع به خوندن و همسرایی با آهنگ A-B-C کرده و تظاهر می کردند که مایکل جکسون کوچولو هستند به شدت شگفت زده می شدم . بیش از 10 سال بعد و در سال 1983 ، تماشای گروه دیگری از پسران جوان که آهنگ Beat It رو خونده و سعی در تقلید رقص مونواک مایکل جکسون می کردند ، مجدداً برای من سحرآمیز و جادویی به نظر میومد .

مجدداً 10 سال گذشت و حال سال 1993 از راه رسیده بود . به خاطر دارم یک روز قرار بود از کلاس درسی بازدید به عمل بیارم . یادم میاد اون روز معلم کلاس به شاگردانش حجم انبوهی از مجلات رو داده بود تا بچه ها در بین اونها بررسی کرده و عکس های جالب رو از داخل اونها استخراج کنند . بچه ها خیلی به این کار علاقمند نبودند تا اینکه یکی از دانش آموزها نسخه شماره ژوئن مجله Life رو بیرون کشید و فریاد زد : " اوووو ... مایکل جکسون ! "


ناگهان و در یک چشم بر هم زدن همه دانش آموزان دور اون دختر دانش آموز حلقه زده و یکی دیگر از بچه ها اضافه کرد : " نگاه کنید ، مایکل جکسون در زندگی واقعیش ! "
در اون تصویر مایکل جکسون لباسهای معمولیش رو بر تن کرده و در کنار حیواناتش در نورلند نشسته بود . من دقیقاً درک میکردم که منظور اون دانش آموز از جمله ای که گفت چه بود . برای همین پاسخ دادم و گفتم : " بله ، این تصویری از مایکل جکسون در زندگی روزمره و عادی اونه "
و درست در همین لحظه ، صدایی از گوشه کلاس به گوشم رسید که درست به تقلید از امضای مایکل جکسون می گفت :

Hee-Hee ! در همون روز از سال 1993 بود که من برای نخستین بار در عمرم متوجه عمق میزان تاثیری که مایکل جکسون بر روی کودکان ما ، موسیقی ما و فرهنگ عام داشت شدم .



من اکنون سالهاست که به خوبی دریافته ام کودکان تا چه اندازه و چگونه علنی و آشکارا به مایکل جکسون عشق می ورزند ؛ اینکه آنها زمانی که صحبتی از مایکل جکسون به میان می آید ، تصویری از او نمایش داده می شود یا قطعه ای از موسیقی او پخش می گردد ، چگونه با عشق و احترام تمام متوجه نام او می گردند . اونها خیلی خوب میدونند که او چطور برای همه کودکان جهان ارزش قائل بود و چگونه صدای همه کودکان بی صدای جهان گشت . حتی یه وقتایی با چشمهای خودم شاهد بودم و می دیدم که کودکان خردسال ، چطور مایکل جکسون را یک شخصیت افسانه ای نظیر پیترپن ، لاک پشتهای نینجا یا رنجرهای فضایی تجسم می کردند . شاید تازه در حول و حوش 5 سالگی بود که اونها تازه متوجه می شدند که مایکل جکسون هم یک شخصیت واقعی بود که می خورد ، می خوابید و احساساتی همانند سایر انسانهای جهان را در زندگی شخصی خود تجربه می کرد .

یادمه وقتی در سال 1985 ، آهنگ We Are The World رو برای نخستین بار شنیدم ، اونقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که حتی می خواستم بچه های مدرسه خودمون یه جورایی ، بخش هایی از اون رو به عنوان تلاشی جهت فعالیت های انسان دوستانه به اجرا در بیارند . من همه توجه خودم رو بر روی این موضوع قرار دادم تا اینکه سرانجام من و بچه ها در کنار همدیگه به ایده تبدیل اون آهنگ به عنوان سرود نجات و رهایی کشور اتیوپی دست یافتیم . خوشبختانه همه کودکان مدرسه ما که در رده سنی 4 سال تا 12 سال بودند در این پروژه مشارکت نمودند . به خاطر درگیری مایکل جکسون در تهیه آهنگ We Are The World و پروژه USA for Africa ، ناگهان حس کمک به دیگران در سراسر جهان به عنوان حرکتی جذاب در کانون توجه همگان قرار گرفت . بچه های مدرسه از اینکه عضوی از پروژه ما بودند بسیار احساس خوشحالی می کردند . ما همچنین از اینکه داوطلبانی بیابیم که در این امر به ما ملحق شده و به یاری ما بشتابند ، هیچ مشکلی احساس نمی کردیم . مردم خیلی مشتاق بودند که بتونند به هر شکل و شیوه ممکن کمکی انجام بدند .
در نهایت ما برای پروژه یاری به اتیوپی در حدود 5000 دلار کمک نقدی جمع آوری نمودیم و این همه ، تنها مدیون معجزه یک آهنگ بود . این ، حقیقتاً شگفت انگیز و باور نکردنی به نظر میومد که می دیدیم یک مرد ، چگونه قادره چنین تفاوت عظیمی رو ایجاد کنه .
در روز 10 ام فوریه سال 1993 ، اپرا وینفری با مایکل جکسون در نورلند مصاحبه نمود . من به خوبی به یاد دارم که بعد از این مصاحبه چگونه به چشم خودم می دیدم که بچه ها ، چگونه به خاطر تجربه ناخوشایند دوران کودکی و غم و دردی که مایکل جکسون به خاطر بیماری پوستیش تحمل می کرد با او احساس همدردی می کردند . همچنین یادمه بچه ها چطور فکر می کردند نورلند چه مکان جادویی و دل انگیزی برای زندگیه و  از اینکه فهمیده بودند مایکل اونجا رو با کودکانی که به سختی بیمار و یا رنجور بودند به اشتراک میذاره تا چه حد راضی و خوشحال بودند . این مساله که عده ای از آدم بزرگها دائماً برای مایکل جکسون به خاطر تفاوتش با دیگران جوک سازی کرده و به او القاب زشت و توهین آمیز می دادند ، خیلی از اون کودکان رو به شدت آزار و اذیت می نمود . این تفاوت ها هیچگاه برای کودکان هیچ اهمیتی رو نداشت . شهامت و شجاعت مایکل جکسون به همون اندازه که برای کودکان الهام بخش بود ، به همون اندازه عده زیادی از بزرگسالان رو هم تحت تاثیر قرار می داد . 

یادم میاد زمانی که آهنگ Will You Be There مایکل جکسون به عنوان موسیقی فیلم Free Willy منتشر شد ، بچه ها به همون اندازه که به عشق تماشای اون نهنگ به سینما می رفتند ، به همون اندازه هم به خاطر موسیقی و ویدئوی مایکل جکسون به سمت سالن ها کشیده می شدند . من از اینکه دیدم بعدها ویدئوی اجرای مایکل جکسون بر روی نسخه خانگی این فیلم منتشر شد بسیار خوشحال بودم . به چشمان خودم شاهد بوده ام که بچه کوچولوها هر بار با دیدن اون فیلم چطور به نبوغ بی انتهای مایکل جکسون پی می بردند و او را ستایش می نمودند ؛ بچه هایی که حتی در سالهای Thriller و BAD هنوز به دنیا هم نیومده بودند ! درگیر شدن مایکل جکسون در پروژه Free Willy باعث توجه بیشتر مردم به این فیلم و در نتیجه ، توجه بیشتر مردم جهان به شرایط دشوار زندگی نهنگ های قاتل در کره زمین گردید ؛ نمونه دیگری از تاثیرات عمیقی که مایکل جکسون در این جهان بر جای نهاد .



من در تمام طول آن سالها همواره از مایکل جکسون به عنوان یک عامل انگیزه دهنده قوی در زندگی کودکان استفاده نمودم . به عنوان مثال زمانی که می خواستم بچه هایی که در مقابل انشاء نویسی از خودشون مقاومت نشون می دادند رو به نوشتن تشویق کنم ، بهشون پیشنهاد می کردم که در مورد شخصی بنویسند که دوست دارند یک روز کامل رو با او و در کنار او سپری کنند ؛ حالا میخواد هرکسی در این دنیا باشه ... زنده یا مرده ! ازشون میخواستم تا برام بنویسند چرا اون شخص رو انتخاب کرده اند و برای اینکه در نوشتن بهشون کمک کرده باشم ، انتخاب خودم رو به عنوان یک مثال بهشون اعلام می کردم . بهشون میگفتم که من دلم میخواد یک روز کامل رو در کنار مایکل جکسون سپری کنم ؛ اون هم به خاطر اوج احترام و ستایشی که نسبت به او در وجودم احساس می کنم . سپس در ادامه به اونها برخی از دلایل این احترام رو اعلام می کردم . بچه ها اغلب از شنیدن انتخاب من بهت زده و متعجب می شدند ؛ اونها فکر می کردند که من به احتمال زیاد ، باید یک آدم مرده کسل کننده رو به عنوان انتخابم مطرح کنم !!!
در سالهای اخیر ، صحبت های زیادی در خصوص نیاز به وجود یک نقش مثبت در زندگی بسیاری از کودکان سیاه پوست مطرح شده است . در عین اینکه این نیاز ، یک نیاز حقیقی و واقعیست ولی ایده اینکه ستارگان ورزشکار ، سوپراستارهای دنیای هنر و بسیاری دیگر از چهره های سرشناس و موفق بین المللی می توانند الگوی مناسبی برای این کودکان باشند ، بسیار ضعیف و شکست خورده به نظر می رسد . به نظر من یک الگوی موفق کسیست که به انسانها نشان دهد که چگونه در یک نقش خاص رفتار کرده و عمل نمایند . با این تعریف ، یک بسکتبالیست حرفه ای موفق می تواند برای کلیه بسکتبالیست های جوان و با استعداد که آرزوی دستیابی به موفقیت های بالای جهانی را دارند یک الگوی مناسب و موفق به حساب بیاید ولی با این حساب ، چنین الگویی چه تاثیری می تونه در زندگی یک کودک معمولی سیاه پوست یا سفید پوست که دنبال برقراری یک رابطه عاطفی و احساسی درونی با یک الگوی دوست داشتنی و مهربون میگرده داشته باشه ؟! انسانی که با دیدن احتیاجات سایر مردم آزرده بشه و رنج ببینه ؟ خوب اگه چنین الگویی در کار میبود ، همه کودکان میتونستند به بزرگسال هایی دوست داشتنی و مهربون و دلسوز نسبت به درد و رنج های مردم جهان بدل بشند . وای که چه دنیای شگفت انگیز و با حالی میشد ! مایکل جکسون حقیقتاً یک الگوی مناسب و موفق و یک منبع الهام بزرگ برای همه اجرا کنندگان با استعداد و جوان از همه نژادهاست که در رویای دستیابی به تنها ذره ای از مهارت و موفقیت سلطان پاپ ، روزهای عمر خود را سپری می کنند . هرچند به خاطر منحصر به فرد بودن خارق العاده مایکل جکسون ، او می تواند یک الگوی بزرگ برای همه اونهایی باشد که دلشون میخواد در مواجهه با مصائب و مشکلات زندگی از خودشون شهامت و شجاعت نشون بدند ، نسبت به مردم جهان محبت و مهربانی کنند و به سیاره ای که در اون زندگی میکنیم و همه ساکنینش احترام بگذارند . ایمان خاص مایکل جکسون به خداوند و توانایی خاص او در قدرشناسی و سپاس از ساده ترین مظاهر قدرت نمایی پروردگار همانند منظره سقوط یک برگ از درخت ، ویژگی هایی هستند که در مقیاس جهانی مورد ارزش و احترام قرار گرفته اند .

تاثیرات مایکل جکسون بر روی مردم جهان از مرزهای نژاد ، سن ، جنسیت ، مذهب و ملیت فراتر رفته و به نظر میرسد که او در تمام طول عمر خود به خوبی از مسئولیتی که آن حد از قدرت اثرگذاری برایش به ارمغان می آورد آگاه بود . بیان این مطلب که مایکل جکسون الگوی کودکان سیاه پوست بود نه تنها محدود کردن مایکل ، بلکه محدود کردن کودکان جهان به کودکان سیاه پوست است . من دوست دارم به او به عنوان یک الگوی موفق زندگی در مقیاس جهانی نگاه کنم .



متاسفانه ما در جامعه ای نژاد پرست و نژاد گرا زندگی میکنیم . اگرچه من با فلسفه مایکل جکسون با این عنوان که من قصد ندارم عمرم را بر روی مساله نژادها و رنگها تلف کنم به شدت موافقم ( برگرفته از آهنگ Black or White ) ولی با این حال ، بعضی از مردم به شدت خلاف این مساله را احساس می نمایند . من به وضوح طی آن سالها شاهد حضور انسانهایی در جامعه سیاه پوستان بودم که احساس میکردند مایکل جکسون دیگر خودش را هم نوع و هم جنس آنها نمی پندارد . آنها احساس میکردند که مایکل جکسون راه خودش را از طریق انتخاب دوستانش و مهمتر از آن ازدواجش با لیزا ماری پریسلی ، روز به روز و رفته رفته از جامعه سیاه پوستان امریکا جدا کرده است . با وجود اینکه آن سالها تعداد ازدواج های بین نژادی در ایالات متحده امریکا خصوصاً در صنعت سرگرمی روز به روز بیشتر میشد ، امریکایی های زیادی اعم از سفیدپوست و یا سیاه پوست در جامعه زندگی میکردند که چنین وصلت هایی را تایید نمی نمودند . بر اساس تحقیقی که در مجله Ebony به انجام رسیده بود ، بیشتر از 33% زنان آفریقایی-امریکایی و 25% مردان آفریقایی-امریکایی هرگز در زندگیشان حاضر نبودند که جهت ازدواج ، با شخصی از نژاد دیگر آشنا شده و قرار ملاقات بگذارند . میشه گفت یکی از آشکارترین دلایل روی برگردوندن این دسته از سیاه پوستان معترض بر ضد مایکل جکسون ، سازش بیرون از دادگاه او بر سر مساله اتهام کودک آزاری در سال 1993 بود . علی رغم اینکه به نظر میومد تقریباً اکثریت قریب به اتفاق اون مردم حاضر بودند که در صورت وقوع دادگاه و طی نبرد پیش رو از مایکل جکسون در مقابل شاکیان احتمالی حمایت کنند ، ولی با اینحال حتماً و قطعاً به دنبال وقوع این تقابل و رویارویی در دادگاه بودند ! هرچند ، حتی با این وجود ، اکثریت جامعه سیاه پوستان در اون زمان ، مایکل جکسون رو به چشم یک قربانی می دیدند که توسط رسانه های سفیدپوست امریکایی ، با او ناعادلانه و موذیانه برخورد شده است ! خیلی از سیاه پوستان احساس میکردند که او هدف حملات کثیف سفیدپوستان نژاد پرستی قرار گرفته که حقیقت تلخ تبدیل شدن یک سیاه پوست به مشهورترین فرد کائنات را تحمل نکرده و نپذیرفته اند . آن سیاه پوستان به مایکل جکسون بابت استعدادهای والای او و همه تلاش های انسان دوستانه اش در طول تاریخ به نیابت از کودکان جهان احترام میگذاشتند و خالصانه به سلامتی و زندگی او اهمیت میدادند . در حقیقت بسیاری از سیاه پوستان امریکایی جوری در مورد مایکل جکسون صحبت میکردند که گویی یک برادر ، برادرزاده یا یک فرزند با یک مشکل جدی در زندگیش رو به رو شده باشد . اونها در هنگام صحبت راجع به مایکل جکسون اغلب از عبارت هایی مثل این استفاده میکردند :


" اون به زودی (اوضاش) ردیف میشه ! " یا مثلاً " اونها نمیتونند مایک رو زمین بزنند . اون خیلی گندس ! "


مایکل جکسون در طول عمرش در حالی از طریق موسیقی پیامهای اخلاقی مثبت را به انسانها انتقال میداد که بسیاری از آرتیست های مشهور هم دوره با او در انتقال منفی ترین پیامها به مخاطب خود ، گوی سبقت را از یکدیگر می ربودند !


آهنگهایی نظیر Black or White  ، Will You Be There ، Man in The Mirror و   Gone Too Soon همگی مالامال از ارزش هاییست که کودکان ما جهت تحقق رویای Heal The World بیش از همه چیز به آنها نیاز دارند .


دکتر مارتین لوتر کینگ زمانی از داشتن رویایی صحبت میکرد که در آن او آرزو داشت روزی فرا رسد که کودکان جهان از تمامی نژادهای مختلف ، دست در دست یکدیگر در جهان قدم زده و انسانها تنها به خاطر شخصیت و رفتارشان و نه به خاطر رنگ پوستشان مورد قضاوت قرار گیرند ... خوب ؛ به نظر شما بارزترین نمونه تحقق این رویا در این عالم جز مایکل جکسون چه کسی بود ؟؟؟ به نظر من ، این میراث جاودان مایکل جکسون برای کودکان جهان است . او که رقصاننده حقیقی رویاها بود ...



  ... Shirley Anders Brown


58 سالگیت مبارک دوست خیلی خیلی خیلی قدیمی من ... خودت بهتر از همه دنیا حال و روز این روزهای منو میدونی ... 



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

گمگشته در اقیانوس خاطرات ...

سلام به همه اونهایی که هنوز اینجان ! سلام به همه اونهایی که یه روز اینجا بودند ...


راستش برای امروز ، نوشته دیگه ای رو از خاطرات مایکل جکسون انتخاب کرده بودم اما تلاقی چند واقعه خاص باعث شد تغییر عقیده داده و تقسیم خاطره مایکلی رو به آینده ای نزدیک موکول کنم .

راستش چند روز قبل و زمانی که مثل همیشه معدود نظرات موجود در وبلاگ در طول یک هفته رو مطالعه می کردم ، چشمم به یک نظر خاص و متفاوت افتاد و باعث شد تا مدتها بر روی اون قفل بشم ؛ نظری که از یک نویسنده ناشناس در بخش نظرات وبلاگ درج شده بود و تمام قلب و روح و فکر و احساسم رو تا دقیقه ها درگیر و مشغول خودش کرد :


سلام علی جان
من یادمه.... تمام کارایی که کردی و رنجایی که کشیدیو یادمه... تمام تلاش هات برای شناسوندن مایکل و یادمه... تک تک آدمایی که اینجا بودن و دورتو گرفته بودن یادمه... رنجت بعد از نبودنشون و یادمه... استوار موندنت برای بقیه رو یادمه...من میدونم که یکی از بازیگرای مورد علاقه ت جانی دپه میدونم خیلی خواننده های خانوم رو دوست نداری ولی وقتی ایمی واینهوس فوت کرد ویدیو ی اجرای beat it رو بارها تماشا کردی و بنظرت bad romance لیدی گاگا اهنگ خوبیه میدونم که بلیت کنسرت لندن رو خریده بودی میدونم که برای دیدن this is it از پرده ی سینما تا دوبی رفتی... من تمام لحظات اینجا بودم... میدونم اگه اسممو بت بگم منو یادت نمیاد و این خیلی دردناک بود واسه همین ترجیح دادم اسممو ننویسم... به هر حال خیلی هم حرف نمیزدم اینجا و فقط یه بچه بودم... یه دختر 12 ساله...
الانم اگه اومدم حرفی بزنم صرفا به این دلیل بود که بهت یادآور بشم که تو یک انسان فوق العاده هستی... لیاقت اینو داری که دوستت داشته باشن چون خیلی دوست داشتنی هستی. لیاقت اینو داری که قدرتو بدونن چون از خودت مایه گذاشتی... میدونم که زیاد این حرفا بهت گفته نمیشه ولی دلیل نمیشه که حقیقت نداشته باشن...
قدر خودتو بدون حتی اگه کسی قدرتو نمیدونه چون هرچی باشه تو فرمانده ی ارتش مایکل جکسونی... اون دوستت داره. اون قدرتو میدونه و فکر میکنم این کافی باشه
مراقب خودت باش



هنوز و بعد از چندین روز وقتی که بار دیگه به این نظر خیره میشم ، حس متناقضی از شادی و غم بی انتها سراسر وجودم رو در بر میگیره . تو اینجور لحظاته که واقعاً نمیدونم باید لبخند بزنم یا با همه درد زاری کنم ...


روز نخست از ماه آگوست سال 2016 میلادی فرا رسیده . آگوستی که توش دو میلاد بزرگ و ارزشمند قرار گرفته  :


اولیش رو که فکر میکنم هرکسی که هنوز به عشق مایکل جکسون نیم نگاهی به این صفحه متروک میندازه به یاد داشته باشه اما دومیش رو ... نمیدونم !
تا کمتر از 3 هفته دیگه وبلاگ پادشاه جاودان 7 ساله میشه ! وبلاگی که سالهای ساله خونه دلنوشته های تنها و عاشقانه من بعد از سفر بی بازگشت مایکل جکسونه . خونه ای که توش طی سالیان گذشته داستانها و خاطره های زیادی رخ داده . خونه ای که اقامتگاه موقت رهگذران عاشق پیشه زیادی بوده ...

آدمهای فراوانی طی سالهای گذشته در این کهنه سرای خاطرات توقف های کوتاه و بلند داشته اند . نسل های زیادی در این سرای گذر تنهایی ها و دلتنگی های کشنده خود را با دیگران به اشتراک گذاشته و سبک شده اند . عاشقان متعدد و زیادی در این کلبه عشاق التیام دل یافته و با کوله باری از حکایت و داستان جای خود را به نسل های پس از خود داده اند ...


28 مرداد 1395 ، روز تولد 7 سالگی وبلاگ " مایکل جکسون پادشاه جاودان " داره از راه میرسه ... میلادش فرخنده !


حکایت داستانها و روایت های این خونه و آدمهاش اونقدر طولانیه که گاهی احساس میکنم حتی اگه تا پایان عمر جهان هم در موردش قصه سرایی کنم باز هم حرفها و داستانهام به انتها نمی رسه ؛ داستانهای من و این خونه و جویندگان نام مایکل جکسون ...
خونه ای که به من امکان عبور از سیاه ترین و تلخ ترین لحظات عمرم بعد از مرگ دردناک مایکل جکسون را بخشید . خونه ای که میتونستم توش با گفتن و نوشتن از " ارباب خود ساخته ام " اندکی التیام دل یافته و از نو برای نبرد با زشتی ها و پلیدی های دنیا آماده بشم . خونه ای که با داستانهای تکان دهنده اش ، منو با عجیب ترین ، خاص ترین و باورنکردنی ترین حوادث تمام عمرم رو به رو نمود و بالاخره ، خونه ای که منو با فراموش ناشدنی ترین انسانهای تمام عالم آشنا نمود ...

در طول سالهای نوشتنم در این خونه دوستان زیادی پیدا کردم ؛ درسهای بیشماری به انسانها دادم و درسهای بسیار بیشتری از زندگی و عبرتهای بی پایانش آموختم . استاد ، برادر و مربی انسانهای بیشماری شدم و در همان حال ، بدل به دشمن خونی و قسم خورده پاره ای دیگر از مسافرین این منزلگاه گردیدم !!!


در این سرای خاطرات بود که برای نخستین بار در عمرم عاشق شده و خاص ترین ، زیباترین ، خالص ترین و حقیقی ترین عشق هستی را در کنار دوست داشتنی ترین معشوق گیتی تجربه نمودم . هرچند که دست جبار روزگار در دومین سالگرد درگذشت مایکل جکسون ، معشوق ابدی و جاودانم را بی رحمانه از من ربود و زخم دردناک جدایی را همچون درفشی گداخته در میان قلب و سینه ام فرو کرد ولی با این حال ، عشق به بخشیدن و قسمت کردن سرمایه های وجودم با خوانندگان پادشاه جاودان حتی در همان لحظات مرا از فروپاشی و ویرانی رهایی بخشیده و به بودن و تسلیم نشدن و ادامه دادن فرا خواند ... 


 نیک به یاد دارم که در همین خانه محقر چه عشق بازی ها کرده و چه قهقهه ها زده و چه ضجه هایی سر داده ام ؛ دردها و زخم های فراوانی التیام داده و در همان حال ، بذر نفرت و کینه و انتقام از بی سر و پا ترین و رو سیاه ترین موجودات را در قلب خویش آبیاری نموده ام ! به ظاهر تناقض ها گفته و با پارادوکس ساختگی شخصیت مرموزم ، رهگذارن بیشماری را در بهت و سردرگمی رها نموده ام تا بار دیگر و از نو ، آگاهانه به خودشناسی و کشف واقعیت هرآنچه که در این عالم حقیقت محض می پنداشته اند کمر همت بندند ...


و اکنون نزدیک به 7 سال است که من در زیر سقف آبی این خانه با مایکلی که در میان ابرهای آسمانش همچنان لبخند می زند  در کنار شما و با شما بوده ام ؛ با همه خاطره سازی ها و خاطره بازی هایی که به تاریخ پیوست ...


حال ، در آستانه هفتمین سالگرد میلاد این سرا ، دلتنگ تر از هر سال و هر زمان دیگر ، به دنبال رد و نشانه ای از خاطرات و آدمها و حکایت های از دست رفته می گردم ...
امروز و از ابتدای بامداد چیزی در قلبم مرا به جستجوی انسانهای آن روزگاران دور در بخش نظرات وبلاگ فرا خواند . آدمهایی که دیگر حتی به اندازه سر سوزنی از زندگیشان در این عالم خبری ندارم و دیگر  جز یک نام کهنه و خاک گرفته در آرشیو نظرات پادشاه جاودان ، وبلاگها و وبسایت هایی مسدود شده یا حذف شده و ایمیل آدرس هایی که دیگر وجود خارجی در این عالم ندارند چیزی از ایشان باقی نمانده است .


نا امیدانه تمام امروزم را به استخراج این آدرس ها و ارسال ایمیل برای این آی دی های قدیمی اختصاص دادم ولی انبوه خطای بازگشت ایمیل ، اندک روزنه های امید درون قلبم را به یاس و ناامیدی کامل بدل کرد ...




آهای ، آدمهای زندگی دیروز من !

آیا هنوز در این جهان ِ بی او زندگی میکنید ؟! آیا هنوز هم مرا به یاد می آورید ؟! پادشاه جاودان را چطور ؟! بزرگ شده اید ؟ دانشجو شده اید ؟ دکتر و مهندس شده اید ؟ اتوموبیل و منزل شخصی خریده اید ؟ همسر ، پدر یا مادر شده اید ؟ میانسال و کهنه و خسته و درگیر در روزمرگی های عمر گشته اید ؟ شاید هم هویت های جدیدی در دنیای رنگارنگ " گرام " های نوظهور یافته و دیگر حتی خاطره ای کمرنگ نیز از دوستی های پاک و بی آلایش در عصر وبلاگ ها به خاطر نمی آورید ؟ راستی هنوز اون مرد با اون یک لنگه دستکش سفیدش را به خاطر دارید ؟؟؟!!! و مرد مرموز و ناشناخته ای که گاهی چون طفلی مهربان و گاهی چون دیوی غران از ( او ) و داستانهای بی انتهایش برایتان قصه سرایی میکرد ؟
آیا هنوز آنجایید ؟! وبلاگها و ایمیل های قدیمی تون از کار افتاده ؟! پس چرا من هنوز هستم ؟؟؟ پس چرا وبلاگ من هنوز بدون شما اینجاست ؟؟ پس چرا ایمیل من هنوز همونه و کار میکنه؟؟ چرا من تا این حد در میان این جهان احساس گمگشتگی و تنهایی میکنم ؟؟ احساس میکنم از زمان و مکانی فرسنگ ها دورتر از این عصر به این زمان و مکان تبعید گشته ام ؛ مکان و زمانی که دیگر هیچ رد و نشانه ای از هم عصران و هم زبانان من باقی نگذاشته است ! چرا هیچکس دیگر اینجا نیست ؟! تشویق هایتان کجاست ؟! تهدید ها و تحقیرهایتان کجاست ؟! چندیست که دیگر صدای خنده ها و گریه ها و هیاهوی پر از عشق و امید و آرزو و دلتنگی شما را نمیشنوم ! مگر نگران فراموش شدن و از یاد رفتن مایکل جکسون نبودید ؟؟!! پس چرا خودتان بیش از همه دنیا به جمع فراموش کنندگان و فراموش شدگان تاریخ پیوستید دوستان من ؟؟ در کجای این دنیای بی روح و خسته و فرسوده مشغول خاطره سازی با آدمهای تازه اید ؟! در کجای این جاده طولانی به جا مانده اید ؟ ...

آهای ، صدای منو میشنوید ؟! من هنوز اینجام ! کسی صدای منو میشنوه ؟! چرا احساس میکنم در فضای لایتناهی میان کهکشانهای کائنات تنها ترین جنبنده عالمم که صدایم به گوش هیچ مخلوقی نخواهد رسید ؟؟ به راستی آیا روزگاری وجود داشته اید یا تمام حرفها و داستانهای ناگفته قلبم را تنها در عالم خواب و رویا دیده ام ؟؟ ...


گفتم خواب ... راستی چقدر خسته ام ! میخواهم به خوابی عمیق فرو روم تا شاید  رویای همه آن روزگاران عاشقی بار دیگر و از نو برایم تکرار شود . آره ! خیلی خوابم میاد ... ای کاش میشد برای همیشه بخوابم ... برای همیشه ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance


پرده برداری از رازهای رسوایی اخلاقی جدید مایکل جکسون فقط در نیم ساعت!

... و سرانجام لحظه موعود فرا رسید !


افشای حقیقت درباره مدارک کودک آزاری مایکل جکسون!


http://www.namasha.com/v/glckcEaa



شاید انتشار بهمن وار این ویدئو ، نقطه پایانی بر هذیان گویی های اذهان افلیج و ناپاک سازندگان و انتشار دهندگان اکاذیب و شایعات در مورد مایکل جکسون کبیر خصوصاً مزدوران خودفروخته باشگاه خبرنگاران جوان (!!!!!!) باشد .


با سپاس و قدردانی بی انتها از " انجمن حامیان مایکل جکسون " بابت همه عشق ستایش برانگیز و خالصانه ایشان به مایکل جکسون . با عشق و احترام در برابرتان کلاه از سر در آورده و تعظیم میکنم . حالا واقعاً و جدی جدی میتونم با اندیشه به روزگار بعد از رفتنم با آرامش خیال لبخند بزنم ...


تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Zimmy ... )

... هرچی بیشتر و بیشتر قطعی میشد که مایکل جکسون سرانجام در مشهورترین شوی تلویزیونی اروپا به نام " Wetten, dass..?" خواهد اومد ، طرفدارها بیشتر و بیشتر هیجان زده شده و مصمم میشدند که به دویسبورگ سفر کنند . البته درسته همه علاقه داشتند که به اونجا برند اما طبیعی بود که همه امکان این سفر رو در اختیار نداشتند . این مشکل دقیقاً برای من هم وجود داشت . من با همه وجود دلم میخواست به اونجا برم و مایکل رو از نزدیک ببینم اما نمی تونستم چرا که دقیقاً در همون روز من اجرای تئاتر داشتم و باید برای برنامه تمرین با لباس در صحنه تئاتر حاضر میشدم و درست راس ساعت 10 صبح روز بعدش در اجرای اصلی تئاتر شرکت می کردم . من حقیقتاً از این موضوع غمگین بودم اما خیلی عجیب بود که حتی در همون حال هم یه جورایی باور داشتم که موفق به دیدار مایکل جکسون در دویسبورگ خواهم شد .
در طول هفته های قبل همه طرفدارها به نوعی تلاش کرده بودند که موفق به دریافت بلیط این شوی تلویزیونی بشند ؛ من هم طبیعتاً همه سعی خودم رو کرده بودم اما متاسفانه بلیطی گیرم نیومد چرا که بلیط های این نمایش از 6 ماه قبل برای فروش گذاشته شده بودند و این در حالی بود که تازه هیچکس در اون زمان نمیدونست که مایکل جکسون در این شو اجرا خواهد کرد . تنها شانس برای شرکت در این شو ، پرداخت پولی هنگفت و خرید بلیط از طریق بازار سیاه بود ! کار به جایی رسیده بود که قیمت 1000 یورویی برای بلیط ها ، یک قیمت منصفانه و عالی به حساب میومد اما من نه چنین پولی در بساط داشتم و نه اینکه تغییری در برنامه تئاترم ایجاد گردیده بود . چه شانس گندی ! اما یه چیزی در همون حال درون قلبم بهم میگفت که من بالاخره یه جوری وارد شو خواهم شد !

چند هفته قبل از شروع شوی " Wetten ,dass..?" من در یک گردهمایی طرفدارها در مونیخ شرکت کردم . مونیخ اون زمانها یه جورایی دومین خونه مایکل جکسون در جهان به شمار میومد . زمانی که ما متوجه شدیم سونی تعداد 40 عدد بلیط جدید شرکت در شو را تنها جهت استفاده اعضای فن کلاب تهیه نموده است ، بی نهایت خوشحال و هیجان زده شدیم . اونها تصمیم گرفته بودند یک حراجی راه اندازی کنند تا کلیه اعضای فن کلاب بتونند در اون شرکت کرده و قیمت های مد نظر خودشون رو برای خرید بلیط ها پیشنهاد بدند . تصمیم بر این بود که در انتها ، پول جمع آوری شده در اون حراجی به بنیاد خیریه Heal The World مایکل جکسون اهدا بشه . من از اونجایی که میدونستم فرصتی جهت سفر به دویسبورگ در اختیارم نخواهد بود ، در حراجی شرکت نکردم و از این بابت بی نهایت آزرده خاطر بودم . خلاصه تمامی بلیط ها به جز تنها یکی از آنها فروخته شد و در انتها ، رهبر فن کلاب طرفداران مایکل جکسون در مونیخ تصمیم گرفت برای پیدا کردن صاحب آخرین بلیط ، یک مسابقه مایکلی راه بندازه : قرار بر این بود که این طرفدار قدیمی و پیشکسوت ، تعدادی سوال در خصوص مایکل جکسون مطرح کنه تا اون طرفداری که بتونه به بیشترین تعداد سوال در مورد مایکل پاسخ صحیح بده ، بشه صاحب اون بلیط شانس ! 


عجب !! یادش بخیر ... نمیدونم چرا همینطور یهویی بیخودی یاد یه بابایی افتادم !!! حیف که جایزه هایی که اون بنده خدا میداد هیچ وقت در حد و اندازه بلیط شرکت در شوی مایکل جکسون نبود !!!! میشناسیدش دیگه ، مگه نه ؟؟؟!!!


سرانجام اتفاق اونطوری که گویا از ابتدا مقدر بود که رخ بده رخ داد ؛ یه جورایی درست شبیه به اون چیزی که معمولاً آدمها در افسانه های شاه پریان مطالعه میکنند : باورتون میشه ؟! من آخرین بلیط رو بردم !!!

من در همون حالی که از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم ، یه جورایی هم غصه دار بودم چرا که میدونستم به خاطر برنامه تئاتر نمیتونم در اون شو شرکت کنم . هیچ شانسی برای من برای پیچوندن برنامه تمرین یا ایجاد تغییر در زمانبندی اجرای تئاتر وجود نداشت ؛ بحث تمرین شبانه روزی حدود 20 انسان طی چند ماه گذشته در میون بود و از همه مهمتر ، این آخرین تمرین ما قبل از اولین اجرای رسمی اون تئاتر بر روی صحنه اصلی به حساب میومد . من ابداً خوشحال نبودم ؛ حس میکردم با داشتن اون بلیط در حالی که امکان شرکت در اون شو ابداً برای من وجود نداره ، عملاً شانس حضور یک طرفدار دیگه که امکان حضور در اون برنامه رو داره غصب کرده ام اما با این وجود باز هم چیزی درون قلبم بهم میگفت که من قطعاً اونجا حاضر خواهم بود !
بلیط هایی که طرفداران در اون حراجی برنده شده بودند از جنس اون بلیط های واقعی که شما خریداری کرده و میتونید اون رو درون دستتون بگیرید نبود بلکه عملاً تنها یک واچر به حساب میومد . ما باید چند روز قبل از شروع شو به کلن سفر کرده و بلیط اصلی رو تحویل می گرفتیم . اگرچه هنوز میدونستم که شانسی جهت شرکت در شو برای من وجود نداره اما با این حال شروع به جستجوی پروازهای سفر به کلن نمودم اما از بد شانسی من ، هیچ پروازی با نرخ قابل قبول برای من باقی نمونده بود . با این حال من بارها و بارها برنامه پروازها رو چک کردم تا ببینم آیا شانس کمی برای من وجود داره یا خیر . خلاصه بعد از کلی تلاش و ممارست سرانجام تونستم پروازی که راس ساعت 5:50 عصر از مونیخ خارج و در ساعت 7:15 وارد دوسلدورف میشد رو پیدا کنم . حالا من یکبار دیگه از نو هیجان زده شده بودم ! از اونجا فقط کافی بود سوار قطار مترو بشم و خودم رو به دویسبورگ برسونم و بلافاصله هم یک قطار که راس ساعت 7:18  از اونجا خارج میشه و راس ساعت 7:55 به ایستگاه مرکزی دویسبورگ میرسه رو پیدا کنم . حالا فقط کافی بود از اونجا سوار آخرین قطار بشم و خودم رو راس ساعت 8:40 به محل سالن ضبط شوی " Wetten ,dass..?" برسونم .
تنها " اشکال کوچولوی " این برنامه ریزی این بود که طبق برنامه زمانبندی ، شو قرار بود راس ساعت 8:15 آغاز بشه و اینکه ورود به سالن اصلی بعد از زمان شروع شدن شو عملاً غیر ممکن بود !!! با مرور این افکار ، حس و حال من از وضعیت هیجان زده یک بار دیگه به افسردگی شدید تغییر وضعیت داد . اه ، لعنتی ! اما این بلیط مال من بود و من با همه وجود دلم میخواست که به اونجا برم ؛ و با همه اینها من هنوز باور داشتم که موفق خواهم شد . برای همین از نو شروع به برنامه ریزی کردم .  درهمون حال دریایی از افکار جنون آسا درون ذهنم مرور میشد و با خودم گفتگو میکردم :
قبل از هر چیزی من باید زمان تمرین رو عوض کنم تا اینکه بتونم پرواز عصر به سمت دوسلدورف رو بگیرم . اما آخه شاسکول ، تا حالا دیدی هیچکس توی دنیا بیاد 20 تا بازیگر رو متقاعد کنه که کله صبح از خواب بیدار بشن تا بخوان ساعت 9 صبح به جای عصر تمرین کنند ؟!! اما با همه اینها من هنوزم فکر میکنم که این نقشه واقعاً عالیه و جواب میده ! حالا فقط کافیه از گیت فرودگاه رو تا ایستگاه مترو بدوم و ... نه ! بس کن دیوونه ! آخه این دیگه چه مدل نقشه ایه ؟!! از هواپیما تا قطار اونم فقط توی 3 دقیقه ؟! فکر میکنم اینو هرکسی که توی عمرش تا حالا حداقل برای یکبار هم که شده سوار هواپیما شده باشه بدونه که چقدر زمان لازمه تا یه نفر بخواد از هواپیما پیاده بشه !! اصلاً مهم نیست ... بی خیال بابا ! خوب ، بعدش من سوار قطار زیر زمینی میشم و خودم رو به ایستگاه مرکزی دویسبورگ میرسونم و بعدش خطم رو عوض میکنم و سوار قطاری میشم که منو مستقیم به سالن محل برگزاری کنسرت میرسونه . فکر خوبیه ، مگه نه ؟! تنها مشکل داستان اینه که من تا به حال هرگز اونجا نبوده ام و به احتمال زیاد زمانی رو لازم دارم تا بتونم ترمینال درست رو پیدا کنم . البته مهم نیست ؛ حتی اگه نتونم به موقع پیداش کنم هم هنوز فرصت دارم تا قطار بعدی رو سوار بشم و خودم رو تا ساعت 8:40 به سالن برسونم . اما اینجوری هم که دوباره شو شروع شده که ! اَه ، گندم بزنند !! اینجوری فقط دارم عین خنگها دور خودم میچرخم !
و دقیقاً تو همین گیر و دار بود که یک دفعه یه چیز وحشتناک تر به ذهنم خطور کرد : من گرفتن بلیط در کلن در روز قبل از اجرای شو رو به طور کامل فراموش کرده بودم . من احتیاج به یک شخص قابل اعتماد داشتم که بره و بلیط منو تحویل بگیره و با بلیط ِِ  در دست مقابل سالن اجرای شو به انتظار من بایسته حتی اگه زمان رسیدن من به سالن ، شو شروع شده باشه .
اوه ، نه ! این نقشه اصلاً به درد نمیخورد ! این نقشه در واقع غیر ممکن بود و من باید این حقیقت رو به سختی توی مخم فرو میکردم که این نقشه ابداً شدنی و ممکن نیست . هرچند ، حتی در همون حال هم قلب من به موفقیت پایانی مطمئن تر از همیشه بود !
و من دوباره شروع به مرور نقشه ام از ابتدا نمودم :
اولین قدم این بود که به سراغ کارگردان نمایش برم و ازش درخواست کنم که آیا امکان داره زمان تمرین رو تغییر بده یا نه . او بهم گفت : خوب ، اگه هیچکس با این تغییر ساعت مشکلی نداشته باشه ، میتونیم ساعت تمرین رو عوض کنیم . به همین دلیل هم من به سراغ همه عوامل تهیه نمایش رفته و موقعیت رو برای تک تکشون تشریح کردم و چه باور کنید یا نه ، همگی اونها با خوشحالی قبول نمودند ! این حقیقتاً خیلی شگفت انگیز بود که همه اونها از من حمایت کردند تا شانسی جهت دیدن مایکل جکسون در زندگیم داشته باشم .
بعد از این ماجرا بود که من اقدام به رزرو پرواز نمودم و سپس از یک دوست درخواست کردم که بلیط من رو یک روز قبل از شو تحویل بگیره و در کنار درب ورودی سالن تا ساعت 8 شب منتظر رسیدن من باقی بمونه . راستش حتی تا خود امروز هم دقیق نمیدونم که چه چیزی منو مجاب کرد که چنین چیزی رو از دوستم درخواست کنم . من این حرف رو از روی قصد و منظور قبلی بهش نگفتم و فقط یه جورایی توی اون لحظه از دهنم پرید . من فکر میکنم اصلاً به این موضوع هیچ فکری نمیکردم . خوشبختانه دوست من هم اونقدر خوش شانس بود که تونسته بود بلیطی رو برای شرکت در شو گیر بیاره و به همین علت او هم نمیتونست حتی 1 دقیقه دیرتر از ساعت 8 اون جلو منتظر رسیدن من باقی بمونه . هرچند ، من به این موضوع توجهی نکردم و بهش اطمینان خاطر دادم که من درست سر وقت اونجا حاضر خواهم شد . راستش هنوز و بعد از گذشت این همه سال حالا که دارم تمام این کلمات رو بر روی کاغذ میارم هم برام جا نیفتاده که من اون روز چرا و با چه اعتماد به نفسی چنین وعده ای رو به دوستم دادم !!! من میدونستم که این امر حقیقتاً ممکن نیست و شک نداشتم که امکان نداره سر وقت اونجا حاضر بشم اما همچنان سعی میکردم به باور داشتنم ادامه بدم ...
خلاصه روز موعود فرا رسید و ما طبق وعده قبلی راس ساعت 9 صبح به تمرین تئاتر رفتیم . بعد از اتمام تمرین ، من بلافاصله خودم رو به فرودگاه رسونده ، سوار هواپیما شده و منتظر پرواز باقی موندم . متاسفانه در همون لحظات در بیرون هواپیما و بر روی باند ، برف سنگینی شروع به باریدن کرده بود ؛ ماه نوامبر بود و چنین پدیده ای در اون وقت سال چندان پیش بینی نشده به حساب نمیومد . در همون حال بود که ناگهان خلبان پرواز به مسافرین هواپیما اعلام کرد که به منظور یخ زدایی از روی بالهای هواپیما مجبوریم برای دقایقی بر روی باند فرودگاه توقف کنیم و در نتیجه در حدود 15 دقیقه دیرتر به فرودگاه دوسلدورف خواهیم رسید !
واقعاً میتونید لمس کنید که من در اون لحظه چه حالی پیدا کردم ؟! اما از اونجاییکه بی نهایت کله شق بودم ، همچنان به امیدوار بودنم ادامه میدادم . من میدونم که یه نفر باید حقیقتاً دیوونه بوده باشه که حتی توی اون شرایط هنوز به اون نقشه اطمینان داشته بوده باشه اما خوب ، من داشتم !!!
وقتی که سرانجام ما در ساعت 7:30 بعد از ظهر به دوسلدورف رسیدیم ، من بلافاصله شروع به دویدن به سمت ترمینال قطار های زیر زمینی نمودم . من بدو بدو سعی میکردم جهت های درست رو دنبال کنم . یادم میاد یه نفر قبلاً بهم گفته بود که از گیت پرواز تا ترمینال قطارها فقط 2 دقیقه راهه اما من خیلی زود فهمیدم که این موضوع ابداً حقیقت نداشته است . اونقدر دویده بودم که حس میکردم ریه هام دارن توی قفسه سینم منفجر میشن . فقط یادم میاد زمانیکه بالاخره به روی سکو رسیدم ، با ته مونده جونم فریاد کشیدم و گفتم : کدوم قطار به سمت دویسبورگ میره ؟ کدوم قطار ؟؟؟!!!
و درست در آخرین ثانیه بود که من داخل قطار صحیح پریدم و این در حالی بود که دیگه تقریباً نمیتونستم نفس بکشم . اما در همون حال هم با خودم میگفتم : هی پسر ! من بالاخره انجامش دادم .
توی اون قطار من دو دختر طرفدار رو ملاقات کردم و ازشون سوال کردم که ما دقیقاً چه زمانی به دویسبورگ خواهیم رسید . اونها به من گفتند که این یک قطار اکسپرس است که مستقیماً به سمت ایستگاه اصلی دویسبورگ حرکت میکند . این حقیقتاً بهترین خبر دنیا برای من بود ؛ بهترین خبر دنیا ! من از اینکه هر لحظه به هدفم نزدیک و نزدیکتر میشدم فوق العاده هیجان زده بودم . من به اون دخترها گفتم که من یک بلیط شرکت در شوی " Wetten, dass..?" دارم اما از اونجاییکه چیزی برای نشون دادن در اختیار نداشتم ، اونها هم حرفم رو باور نکردند ! در نتیجه من مجبور شدم همه چیز رو به اونها بگم و در آخر ازشون سوال کردم که آیا اونها میدونند به محض رسیدن به دویسبورگ باید سوار کدوم قطار بشم تا بتونم خودم رو به محل برگزاری شو برسونم ؟ بعد از این سوال بود که اونها بالاخره باورشون شد که من بهشون حقیقت محض رو گفته بودم و در نتیجه یکی از اونها رو به من کرد و گفت : خواهرم در ایستگاه اصلی انتظار ورود ما رو میکشه تا ما رو با ماشینش به محل برگزاری شو برسونه . تو هم میتونی با ما مسیر رو ادامه بدی !
من بی نهایت خوشحال بودم . با خودم میگفتم : مردم به خاطر مایکل جکسون ازت حمایت میکنند . چه حس خوبی !

و اینطور بود که ما درست راس ساعت 8 شب به درب ورودی سالن رسیدیم . اما حالا مشکل این بود که دوست بلیط در دست من کجاست ؟؟؟!!! اوه ، نه خدای من ! من فکر کردم که او دیگه اونجا نیست . در یک لحظه احساس ویرانی تمام کردم ؛ بعد از اون همه مصیبتی که تحمل کرده بودم ، هیچکس با بلیط من اونجا منتظرم نبود . من به طرزی باور نکردنی غمگین بودم . به همین خاطر با درماندگی تمام به سمت به یکی از مسئولین امنیتی سالن رفته و با گریه در مورد مصیبتی که بر سرم نازل شده بود براش تعریف کرده و بهش التماس کردم که اجازه بده من داخل سالن برم . هرچند که میدونستم این داستان تا چه حد میتونست از نظر یه شخص دیگه مضحک به نظر برسه . هیچکس حقیقتاً داستان منو باور نمیکرد .



و درست در همون لحظه بود که معجزه ای به وقوع پیوست و واقعه ای باور نکردنی به واقعیت بدل شد . من به طور تصادفی ، یکی از مامورین امنیتی سالن رو ملاقات کردم و او در میان بهت و ناباوری مطلق من بهم اجازه داد که داخل سالن بشم و درست 4 دقیقه قبل از آغاز شو ، من در ردیف چهارم " Wetten ,dass..?" درست در مقابل استیج به انتظار ورود مایکل جکسون ایستاده بودم !!!

اگه ویدئوی اجرای اون شب رو تماشا کنید ، میتونید من رو در لحظه ای که مایکل جکسون بر روی Cherry Picker ایستاده است با یک لباس نارنجی در تصویر مشاهده کنید . حس من در اون لحظات حقیقتاً غیر قابل وصف و باور نکردنی بود .



من از سال 1988 میلادی طرفدار مایکل جکسون بوده ام و در مجموع در 23 کنسرت مختلف او شرکت کرده ام که دو تا از آنها کنسرت های جشن 30 امین سالگرد فعالیت هنری مستقل مایکل جکسون بودند که در روزهای 7 و 10 سپتامبر 2001 در نیویورک برگزار گردیدند . مایکل جکسون حتی در موناکو شخصاً به من امضا داد و من در طول زمانهای اقامت او در مونیخ با وی هم کلام نیز شده ام . داستانهای خیلی زیادی از مایکل جکسون به منظور روایت کردن برای مردم دنیا در اختیار دارم اما فکر میکنید چرا این داستان را انتخاب نمودم ؟
ما هممون میدونیم که مایکل جکسون حقیقتاً جادوی خالص بود اما برای من ، سفر به  " Wetten, dass..?"  حقیقتاً یک معجزه واقعی به شمار میومد . من میخواستم به شما نشون بدم که همه چیز در این عالم شدنیست حتی اگر در ابتدا غیر ممکن و محال به نظر برسد . فقط کافیست به آن ایمان داشته باشید و شروع به انجام دادن آن نمایید . مهم نیست که مشغول انجام چه کاری هستید ؛ تنها کافیست به تلاش کردن جهت دستیابی به هدفتان ادامه دهید ...

 7 سال از لحظه جاودانه شدن ابدیت در کائنات گذشته و قلب من همچون قلب Zimmy و هزاران عاشق دیگر در سراسر گیتی ، همچنان به جادو و جنون و شیدایی و عشقبازی محض در راه بی انتهایت ایمان دارد . پس در این تیره ترین و تلخ ترین لحظات تاریخ ، بار دیگر دستان پر از مهربانیت را با عمق وجود فشرده و سوگند یاد میکنم تا لحظه جاودانه شدن نامم در کنار نام تو ، به این رقص غریبانه تنها در کهنه سرای تاریک و سیاه و منحوس جهان ادامه دهم . بگذار همه عالم فراموشت کنند ! بگذار همه دنیا از یادم ببرند ! پاینده باد یگانه داستان عشق تو و من که در این جهان تا ابد جاودانه است ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance