مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان
مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

با خاطرات مایکل جکسون ( داستانهای Brad Sundberg از نورلند ... )

سلام به همگی دوستان عزیز . وقت بخیر همراهان گرامی ...


تنها یک هفته تا سالگرد میلاد مردی که هنوز بعد از سالیان سال تنها برای او و فقط به عشق او در این خونه حضور دارم میگذره و به همین مناسبت ، تصمیم گرفتم در آستانه این روز بزرگ و فراموش نشدنی ، خاطره و داستان دیگری از مایکل جکسون کبیر رو به روایت یکی دیگه از نزدیکترین انسانها در زندگی اون مرد تقدیم شما دوستان عاشق نمایم . امیدوارم این داستان و این روایت عاشقانه نیز چون حکایتهای قبل ، مورد توجه و استقبال شما دوستان عزیز قرار بگیره .


راوی داستان امروز ما ، یکی از نزدیکترین همکاران مایکل جکسون و مهندس ضبط صدای او ، آقای Brad Sundberg هستش که خود به تنهایی ، دنیای وسیعی از داستانها و خاطرات رو برای تقسیم کردن و به اشتراک گذاشتن با مردم جهان در اختیار داره . 



Brad در داستان امروز ، ما رو همراه با خودش به سالیان دور و روزهای درخشان و پرخاطره سرزمین افسانه ای مایکل جکسون یعنی نورلند میبره ؛ روزهایی که آواز خوش قهقهه های مستانه و کودکانه ارباب ، زیباترین سرودی بوده که از گوشه و کنار اون سرزمین جادویی به گوش میرسیده . Brad این خاطره رو به مناسبت مطرح شدن مباحث اخیر فروش این سرزمین زیبا و رویایی ، با مردم جهان به اشتراک گذاشته است .


با این مقدمه از همگی شما عزیزان دعوت میکنم که همراه با Brad و من ، دقایقی کوتاه مهمان افتخاری این سفر جادویی و خاطره انگیز شوید ... 


Brad داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه :


حقیقتاً برام سخته که بخوام تخمین بزنم توی عمرم چند دفعه به نورلند سفر کردم ! فقط یادم میاد هروقت تصمیم میگرفتم به نورلند سر بزنم دخترهام روز قبلش با طعنه و شوخی بهم میگفتند :


بابا باز داره میره نورلند و فردا شب دیر میاد خونه ! 


یادم میاد به مدت 15 سال تمام ، به تناوب مسیر پیچ در پیچ منزلم در چند مایلی Rose Bowl تا دشتها و تپه های
Santa Barbara و سپس مسیر منتهی به نورلند رو طی نمودم ؛ مسیری که طی کردنش در صورت نبود ترافیک سنگین در خیابانها هر بار در حدود دو ساعت و نیم برای من به طول می انجامید .


شاید شیرین ترین و به یاد موندنی ترین نکته در ارتباط با سفرهای من به نورلند این باشه که من هرگز از سفر کردن به اون سرزمین خسته نشدم ؛ انگار که هربار و همیشه ، ذره ای هیجان و شادی در قلب من از بابت دیدار مجدد از نورلند وجود داشت ؛ درست شبیه به زمانهایی که در نوجوانی و جوانی میخواستم از سواحل دریا یا شهربازی ها دیدن به عمل بیارم . بله درسته : هدف از این دیدارها کار بود اما حقیقتاً هر بار چیزی در ورای کار هم برای من وجود داشت . نورلند حقیقتاً سرزمینی جادویی بود که به مردم شادمانی و حوشحالی میبخشید .



من حتی امروز میتونم نخستین دیدارم از نورلند رو به خوبی به یاد بیارم . سال 1988 بود و مایکل جکسون تازه اون سرزمین زیبا که نام سابقش Sycamore Valley Ranch بود رو خریداری کرده بود . یادم میاد او بعد از اینکه به دقت گوشه و کنار نورلند رو به من نشون داد من رو به کناری کشید و ازم پرسید :


برد ، آیا امکان داره که بتونی برای من چند تا نمایشگر استودیویی توی اتاق خوابم هم نصب کنی ؟ دلم نمیخواد حتی زمانی که میخوام به خواب برم هم از فضای محیط کارم فاصله بگیرم . 


اولین چیزهایی که هرکس بعد از ورودش به نورلند اونها رو مشاهده میکرد ، درب امنیتی و زنگ اخبار اصلی بود . اگرچه من بارها و بارها به داخل نورلند سفر کرده بودم و نیروهای گارد امنیتی من و اتوموبیلم رو به خوبی میشناختند اما با این حال اگه اسم من در داخل لیست افراد مجاز به ورود نبود بهم اجازه وارد شدن به نورلند رو نمیدادند ! به محض اینکه نیروهای امنیتی اسم کسی رو داخل لیست افراد مجاز میافتند درب چوبی اصلی باز میشد و اونها وارد میشدند .


نیروهای گارد امنیتی نورلند همگی افرادی حرفه ای با رفتاری دوستانه بودند که هرگز لباسهای فرم و رسمی به تن نمیکردند . یادم میاد هربار و در زمان ورود به نورلند ، همواره با همون سوالهای تکراری و کلیشه ای مواجه شده و در انتها ازم درخواست میشد که فرمی رو امضا کنم :


- آیا دوربین همراه داری ؟


- نه !


- آیا میدونی داری کجا میری ؟


- بله !


و بعد از اینکه خیال بادیگاردها از این بابت راحت میشد ، بهم اجازه داده میشد که به مسیر خودم به جلو ادامه بدم !


طول مسیر داخل نورلند از نخستین گیت به سمت دومین گیت به حدود یک مایل میرسید . در طول این مسیر هیچگونه علفزار و گل و گیاهی به چشم نمیومد و تپه ها همگی خشک و مملو از خار و خاشاک و مارمولکهای صحرایی بودند . آدم با دیدن اون منظره هرگز به مخیلش خطور هم نمیکرد که اون راه میتونه مسیر ورود به منزل یک هنرمند جهانی در اون ابعاد و اون اندازه باشه !


کمی که به رانندگی رو به جلو ادامه میدادی ، سرانجام میتونستی اون لوگوی مشهور پسرک روی ماه رو در مقابلت مشاهده کنی که ورود به نورلند رو به اطلاع مهمانان رسانده و به ایشان خوش آمد گویی مینمود . و سرانجام ، آخرین تپه پشت سر واقع میشد و میتونستی نخستین نشانه ها از باغهای نورلند و گلزارها رو در برابر خودت مشاهده کنی . هرچند برای ورود به این محوطه باز هم بایستی اندکی معطل شده و انتظار میکشیدی . این حس درست شبیه به مقدمه چینی های طولانی برای آغاز یک آهنگ یا یک فیلم فوق العاده به نظر میومد ؛ تو در اون لحظات تنها میتونستی اندک نشونه هایی رو از اون چیزی که در انتظارت بود حدس بزنی و تجربه کنی ... 




هرچه که بیشتر با اتوموبیل به سمت جلو رانندگی میکردید ، چیزهای بیشتری در برابر چشمان شما به نمایش در میومد : دریاچه ، درختان غول آسایی که از یک ساختمان بزرگ محافظت میکردند ، اتاقهای مهمانان ، مسیرهای قطار ، یک ایستگاه قطار و همچنین در اون دوردستها تعداد بیشتری ساختمان و صد البته شهر بازی و باغ وحش . اگرچه من شاید در حدود 250 بار اون مسیر و اون تپه ها رو پشت سر نهاده بودم اما هنوز هربار هیجان خاصی رو در هنگام عبور از اون مناطق درون قلبم احساس میکردم . احساسی که محال بود انسان در اون لحظات اون رو نداشته باشه .


به مجرد اینکه آخرین تپه رو پشت سر میذاشتید و در برابر اون درب مزین و زیبا قرار میگرفتید ، محوطه پارکینگ بزرگی رو مشاهده میکردید که مهمانان میتونستند خودروهای خودشون رو در اون منطقه پارک کنند . میشه گفت این مراحل همگی بخشهایی از نمایشنامه هیجان انگیز دیدار از نورلند به حساب میومدند . شما نمیتونستید همه چیز رو در یک مرحله مشاهده کنید ؛ گویی اینطور مقدر شده بود که این نمایش به صورت مرحله به مرحله و تدریجی به شما ارائه بشه .



در مرحله نخست شما موظف بودید که خودروی خودتون رو در محوطه پارکینگ پارک کرده و کمی در امتداد مسیر بعد از سردر اصلی پیاده روی نمایید .


معابر و خیابانهای واقع در نورلند حقیقتاً برای حجم انبوهی از ترافیک طراحی نشده بودند . میشه گفت حتی خیابونهای وروی اصلی اون هم طوری نبودند که دو اتوموبیل بتونند به راحتی و بدون عبور کردن لاستیکهاشون از روی چمنزارهای کنار جاده  از کنار همدیگه رد بشن . به همین علت هم بود که اغلب مهمانان و حتی خود مایکل برای عبور و مرور در میان بخشهای مختلف نورلند از ماشینهای مخصوص بازی گلف استفاده مینمودند .



مایکل جکسون همواره عاشق خلق رویا و فانتزی برای انسانها بود و میشه گفت به همین علت هم بود که مراحل ورود مهمانان به نورلند به اون صورت خاص طراحی شده بود . بازدید کنندگان باید اتوموبیلهای خودشون رو پارک کرده و سپس توسط یک کارمند یونیفرم پوش خوش آمد گویی شده و تا محوطه ایستگاه قطار شهر بازی اسکورت میشدند . این روشی استثنایی و خارق العاده برای اونها جهت ورود به دنیای مایکل بود  . مایکل جکسون بهتر از همه دنیا میدونست که چطور یک داستان رو روایت کنه و اینکه چطور مراحل یک نمایش رو برنامه ریزی نموده و به اجرا در بیاره و شاید به همین علت این نمایش ( نمایش ورود مهمانان به دنیای او  ) براش از خاص ترینها به حساب میومد .


اخیراً و به تازگی خبرهایی رو مبنی بر اینکه نورلند به فروش خواهد رفت مطالعه نمودم و حقیقتاً باید اعتراف کنم که با خوندن این خبر احساسات ضد و نقیض و دردناکی درون قلبم شکل گرفت . از یک طرف مثل همه افراد دیگه که حقیقتاً عاشق مایکل هستند دلم نمیخواد این تراژدی وحشتناک رقم بخوره و از طرف دیگه میتونم بگم از اونجاییکه نورلند هیچگاه بدون مایکل از نظر من هیچ معنا و مفهومی رو نداشته و نداره ، اینه که این مساله ( فروش نورلند ) میتونه به نوعی بازتاب همون باور و اعتقاد درونی روح من باشه . 


در طول عمرم نقاط دیدنی فراوانی از جهان  رو به چشم خودم دیده ام اما به جرات میتونم بگم که هیچ کجا بر روی کره زمین شبیه به نورلند وجود نداشت و اینکه دیگه تا ابد نورلند شبیه به چیزی که در گذشته ها بود نخواهد شد چرا که خالق آن برای همیشه از این جهان رفته است . هرچند با این وجود ، خاطرات نورلند و هر آنچه از موسیقی و عشق و شادمانی و زندگی که ارباب و خالق آن سرزمین به آن ایمان داشت تا همیشه در ذهن من زنده و جاودان و قابل احترام خواهند بود ...




پاورقی :


دیشب باز خوابت رو میدیدم ... دیشب باز هم میخندیدی ...


تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان جوزف جکسون ... )

سلام و درود بر عاشقان راستین مایکل جکسون کبیر . وقت بخیر دوستان من ...


با داستان و حکایت دیگری از خاطرات ارباب افسانه ها در خدمت شما هستم ؛ خاطره ای که اون رو مردی برای جهانیان روایت کرده که اگه او نبود ، بدون شک و یقیناً مایکل جکسونی در سراسر گیتی پدیدار نمیگشت :


بله ، پدر غیر قابل درک و خاکستری هنرمند هزاره ها ، جوزف والتر جکسون !



جوزف که به تازگی مراسم جشن تولد 86 سالگی خود را در کشور اسپانیا برگزار نموده ، مجموعه خاطراتی را از پسر افسانه ای فقیدش ، مایکل جکسون برای جهانیان روایت نموده است . به همین علت تصمیم گرفتم امروز یکی از زیباترین و تاثیرگذارترین ِ این خاطرات را با شما دوستان و علاقمندان همیشگی مایکل جکسون به اشتراک گذاشته و شما را نیز از خواندن آن بهره مند گردانم . پس این شما و این خاطره ای کوتاه و دلنشین از مایکل جکسون کبیر !


جوزف پیر داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه :


شاید براتون جالب باشه که بدونید مایکل یه بار جون من رو نجات داد !


یادم میاد اون روزهای نخست ، اون زمانها که ما تازه در ابتدای مسیر خودمون قرار داشتیم و  مجبور بودیم برای اجرای برنامه های شبانه به این کلاب و اون دیسکو سرک بکشیم ، یه گروه از افراد تبهکار و شرور در همون اطراف محله گری حضور داشتند که گهگاهی بدون پرداخت پول به داخل محوطه اجرای برنامه اومده و حتی ادوات و ابزار آلات موسیقی ما رو ازمون به سرقت میبردند ؛ همون آلات موسیقی که ما با وجود درآمد خیلی کمی که داشتیم بابتشون با عشق کلی پول خرج میکردیم تا تهیشون کنیم . اون شب هم ما مثل همیشه داشتیم وسایل موسیقی رو از توی ماشین پیاده میکردیم که وارد سالن اجرای برنامه شده و نمایشمون رو شروع کنیم که یه دفعه ، اون شرورهای مزاحم دوباره از راه رسیده و به قصد سرقت از ما و ایجاد آزار و اذیت به سمتمون هجوم آوردند ! من بلافاصله و با دیدن اون آشغالها تصمیم گرفتم که این دفعه با همه وجود در برابرشون ایستادگی کرده و اجازه ندم که اونها این بار به خواسته کثیف خودشون برسند . یادم میاد که داشتم برای دفاع از پسرها و وسایل موسیقیمون خودم رو آماده مبارزه میکردم که یه دفعه یکی از اونها از پشت سر محکم با پایه بلند میکروفون توی سرم کوبید و من بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاد ، گیج و خون آلود نقش بر زمین شدم .


درسته که در اون لحظات در حالتی مابین هوشیاری و بیهوشی بودم اما با همه اینها صحنه زد و خورد اساسی که بین افراد اون گنگ و پسرها ، خصوصاً جکی و تیتو درگرفته بود رو احساس میکردم . هرچند ، در برخورد ِ نابرابر با اون مردهای قوی هیکل و قدرتمند ، کار خاصی از دستان پسرهای من هم ساخته نبود . در همون اوضاع و احوال بود که احساس کردم مایکل ، دوان دوان داره خودش رو به سمت کیوسک تلفن عمومی در گوشه خیابون میرسونه . صدای گریه ها و فریادهای کودکانه مایکل رو میشنیدم که با همه وجود از عابرینی که اون اطراف قدم میزدند خواهش میکنه که بهش کمک کنند که بتونه از تلفن داخل کیوسک استفاده کنه . آخه مایکل به خاطر قد کوتاهش دستش به گوشی تلفن نمیرسید و از عابرین درخواست میکرد تا بلندش کنند تا بتونه گوشی رو برداره و برای نجات جان من با اورژانس تماس بگیره . سرانجام مردی به کمک مایکل اومد و اونو بلندش کرد و مایکل تونست با 911 تماس بگیره ...



بعد از اینکه آمبولانس وارد صحنه شد و افراد تیم پزشکی به مراقبت از من پرداختند ، من هنوز هم نمیتونستم روی پاهام بایستم و از جام بلند بشم . به یاد میارم که در همون حال ، مایکل و پسرها دور و بر من حلقه زده و با نگاههای کنجکاو و معصومشون به من خیره شده و گویا در سکوتشون از من سوال میکردند : حالا باید چی کار کنیم ؟


در همون حال با قاطعیت توی صورت تک تکشون نگریسته و با ته مونده قدرتم بهشون گفتم :


شماها باید همین حالا روی اون صحنه رفته و شو رو اجرا کنید ! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ! یادتون باشه که نمایش باید تا در هر حالی ادامه داشته باشه !


و درست از همون لحظه به به بعد بود که این جمله و این درس ، به عمیق ترین لایه روح مایکل نفوذ کرد و باعث شد در طول سالهای بعد ، حتی در لحظات پر از درد و استرس و تشویش و غم و ناراحتی هم اجازه نده که مردم جهان ، این احساسات روحی و درونی اون رو ببینند . او با قدرت مثال زدنیش کاری میکرد که حتی در اون لحظات هم مخاطبینش تنها " نمایش " رو دیده و از اجرای او با همه وجود لذت ببرند . او تا انتهای عمر یک کمالگرای بی مانند بود و در چشم من : بزرگترین هنرمندی که در کل تاریخ پا به عرصه گیتی نهاد .




تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Maria Crawford ... )

سلام و درود به عزیزان عاشق و همراهان گرامی ... وقت بخیر دوستان من !


مدتی میشه که یکی از طرفداران دوست داشتنی و خوب خارج از ایران ، خاطره زیبا و تکان دهنده ای از مایکل جکسون کبیر رو به دست من رسونده که احتمال میدم خیلی از دوستان ، متن انگلیسی اون رو در صفحه شخصی من در فیس بوک دیده باشند . از اونجاییکه میدونم همه بازدید کنندگان این وبلاگ ، امکان دسترسی به اون شبکه اجتماعی رو نداشته و یا اینکه اونقدر سطح زبان انگلیسیشون بالا نیست که متوجه اصل داستان بشن ، اینه که تصمیم گرفتم نسخه کاملتری از این خاطره کوتاه ولی در عین حال به یاد ماندنی و اثرگذار رو ترجمه کرده و اون رو با طرفداران داخل کشورم هم به اشتراک بذارم . امیدوارم نوشته امروز هم مورد توجه و استفاده شما قرار گرفته و بتونه دروازه های جدیدی رو به قلب و روح بی انتهای ارباب بیکران هستی به روی دیدگان شما عزیزان گشایش بده .


با این مقدمه داستان امروز رو در کنار هم آغاز خواهیم کرد :


راوی داستان امروز ما ، یکی از طرفداران و دوستان قدیمی مایکل جکسون به نام Maria Crawford هستش . این خانم که در جریان بازدید مایکل از بیمارستان کودکان واقع در آفریقای جنوبی به سال 1997 میلادی یکی از حاضرین و شاهدین این ماجرا بوده ، داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه : 


به یاد میارم که دیگه تموم گوشه و کنار بیمارستان توسط دکترها و پرستارها به مایکل نشون داده شده بود و حالا اون افراد داشتند کودکان بیمار در بخش رو ملاقات کرده و هدایای بی شماری که توسط مایکل جکسون تهیه شده بود رو بین اون کودکان بیمار قسمت میکردند .


در میان راهروی اصلی بیمارستان که منتهی به بخش بستری کودکان بیمار میشد ، یک اتاق مجزا قرار داشت که تنها یک کودک به صورت جداگانه در اون قرار گرفته بود  . مایکل جکسون به محض اینکه چشمش به اون اتاق افتاد از تیم پزشکی سوال کرد که اون اتاق برای چیه و چرا اون بچه به تنهایی اون تو قرار گرفته . پزشکها در پاسخ به سوال مایکل جکسون به او جواب دادند که اونجا یک اتاق قرنطینه هستش که به شدت تحت نظارت و کنترل قرار داره چرا که کودکی که اون تو بستری هستش ، به شدت بیماره و اینکه یه جورایی بیماری او ناشناختست و اینکه از اون بدتر اطلاعی در دست نیست که آیا این بیماری مسری هستش یا نه . دکترها به مایکل جکسون گفتند که برای حفظ سلامتی خودش ، تا اونجا که میتونه از اون اتاق و از اون کودک دوری کنه . تیم پزشکی بعد از ارائه این راهنمایی ها به سلطان پاپ ، وی رو تنها گذاشته و به ملاقاتشون از سایر کودکان بخش ادامه دادند .


بعد از رفتن پزشکها ، مایکل به مدت چند ثانیه بی حرکت موند ؛ سپس عینک سیاهش رو به آرومی از روی صورتش برداشت و اشکهای جمع شده در چشمهاش رو به آرومی و بدون جلب توجه سایرین از دیدگانش زدود . او نگاهش با درد و اندوه تمام بر روی کودک داخل اتاق قرنطینه خشک شده بود . مایکل چند لحظه ای با بغض و رنج به کودک نگریست و در یک لحظه که متوجه شد تیم پزشکی به اندازه کافی از او و اتاق قرنطینه دور شده اند مجدداً عینکش رو بر روی چشمانش قرار داد و با گامهایی استوار و چهره ای انعطاف ناپذیر به سمت اتاق کودک حرکت نموده ، درب را گشود و با سرعت وارد اتاق گردید ! با دیدن این صحنه وحشتناک ، یکی از پزشکان با همه وجود از دور فریاد کشید و صدا زد :


نه !!!! آقای جکسون !!!!


اما مایکل دیگه در اون لحظات نه صدایی رو میشنید و نه چیزی رو میدید . او بی توجه به هشدار و فریاد تیم پزشکی وارد اتاق گردید و در میان بهت و حیرت مرگبار تیم پزشکی که خود را دوان دوان به پشت شیشه های اتاق قرنطینه رسانده بودند کودک را محکم به آغوش کشید و شروع به بوسیدن سر و صورت وی با همه عشق و با تمام وجود کرد . متاسفانه حتی بعد از دیدن این صحنه تاثیرگذار و باورنکردنی نیز هیچکدام از اعضای تیم پزشکی بیمارستان کودکان آفریقای جنوبی شهامت نکردند که بدون پوشش محافظ و لباس مناسب در پشت سر مایکل جکسون وارد اون اتاق بشن و درنتیجه ، همگی اعضا تنها منتظر خروج مرد یک دستکشه از اتاق قرنطینه باقی موندند . اونها از پشت اون شیشه های سرد تنها شاهد بودند و میدیدند که مایکل چطور داره با عشق و لبخند کودک رو نوازش کرده و باهاش صحبت میکنه ...



سرانجام مایکل جکسون دقایقی بعد آروم و باوقار از داخل اتاق قرنطینه خارج شد و به سمت تیم پزشکی حرکت کرد . شاید باورتون نشه اما صحنه حقیقتاً مضحک و مسخره ای پیش اومده بود : حالا عده ای از اون افراد به وضوح از نزدیک شدن به مایکل جکسون احساس وحشت و هراس میکردند و عده ای دیگه از اونها علی رغم اینکه خیلی دلشون میخواست که مایکل رو به خاطر انجام این عمل بی فکرانه مورد سرزنش و توبیخ قرار بدند ، اما بدیهی بود که در انتها جرات و شهامت این کار رو در خودشون پیدا نمیکردند !!!!!! سکوت محض و سنگینی بر فضای بیمارستان سایه افکنده بود .


ثانیه ای بعد که اون شوک و بهت اولیه پشت سر گذاشته شد ، یکی از فیلمبرداران شخصی مایکل به نام Joe Wilcots به آرومی رو به مایکل کرد و ازش پرسید :


اوه ، تو رو به خاطر خدا ! حقیقتاً چه چیزی در عالم باعث شد که شما یک چنین عمل بی فکرانه ای رو انجام داده و با به خطر افکندن سلامتی خودتون چنین ریسک وحشتناکی رو انجام بدید ؛ اون هم بعد از همه توصیه هایی که پزشکان بهتون کرده بودند ؟؟


و مایکل جکسون با صدایی که هنوز حزن و غم به وضوح از داخلش به گوش میرسید به آرومی جواب داد :


میخواستم همون کاری رو بکنم که اگه مادر این کودک الآن اینجا بود انجام میداد . 


و مایکل جکسون میدونست و با همه وجود باور داشت که هیچ خطری نمیتونه یک مادر رو از کودکش دور نگه داره ؛ هیچ ریسکی نمیتونه یک مادر رو از فرزندش جدا کنه و از عشق ورزی به او محرومش کنه . مایکل جکسون به وضوح با حس مسئولیتی شبیه به احساس یک مادر در قبال همه کودکان این سیاره ما و دنیامون رو تنها گذاشت و برای همیشه به آسمونها رفت ...


* دیگه هیچی برای گفتن ندارم ... 




تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance