با داستان دیگری از خاطرات مایکل جکسون به قلم عاشقان او در خدمت شما دوستان و عزیزان هستم . نوشته ای که قصد دارم اون رو امروز با شما به اشتراک بگذارم ، دلنوشته ای تکان دهنده و جادویی به نام زندگی یک طرفدار است که به قلم عاشقی گرامی به نام خانم Eva Lassmann از کشور آلمان به رشته تحریر در آمده است . از اونجایی که به دلایل شخصی بسیار گوناگون ، احساس نزدیکی بی انتها و فراوانی با تک تک کلمات این نوشته ارزشمند دارم ، با افتخار اعلام میکنم که این نوشته و این خاطره ، یکی از زیباترین و مورد علاقه ترین داستانهایی است که در کل عمرم تا به امروز مطالعه نموده ام . شباهت های هولناک و باورنکردنی داستان زندگی Eva با داستان زندگی من ، چنان ویران و آشفته ام نموده که به سختی می توانم جلوی ریزش اشکم را گرفته و بر احساسات ضد و نقیضم غلبه نمایم . به یاد دارم و تا ابد به خاطر خواهم داشت که عزیزترین و صمیمی ترین دوستان عمر من در دنیای مایکلی تا به امروز ، انسانهایی دقیقاً به سن و سال همین بانوی عاشق می باشند که این موضوع ، احساسات جریحه دارم را بیشتر تحریک نموده و حالم را بیش از پیش منقلب و دگرگون می نماید . درست است که درک و استنباط کامل و دقیق شباهتهای موجود در داستان زندگی این عاشق راستین و سرگذشت عبرت آموز و طولانی زندگی من در کنار نام ارباب افسانه ها ، تنها از عهده صاحبدلان و کهنه سواران و یاران راستینی بر می آید که شاید امروز دیگر به صورت فیزیکی در زندگی من رد و نشانی از آنها به چشم نخورد ، ولی با همه وجود عشق و نام و خاطرات فراموش ناشدنی این یاران تا ابد در قلبم باقی خواهد بود و لذا بر خود لازم میدانم که از همینجا و از راه دور ، به تک تک این بزرگواران ادای احترام نموده و درودهای بی پایان و ابدیم را نثار وجود عاشقشان نمایم ...
با این مقدمه کوتاه ، داستان امروز را آغاز مینمایم ...
Eva داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه :
برای من همه چیز کمی قبل از شروع سال 1992 آغاز گردید . من 9 سالم بود و آلبوم Dangerous مایکل جکسون هم به تازگی منتشر گردیده بود . راستش هنوز که هنوزه برای خودم و خانواده ام این یک معمای حل نشده است که چرا من در اون زمان اصرار داشتم که همه سهم اولین پول توجیبی زندگیم که به سختی پس اندازش کرده بودم رو صرف خریدن این آلبوم کنم ؛ اینکه من اصلاً کی و کجا و چطوری با مایکل جکسون آشنا شده بودم ؟! من فقط همینو میدونم وقتی که اولین نوار موسیقی کل عمرم رو توی دستهام نگه داشته بودم ، با همه وجود احساس شادمانی و خوشبختی میکردم . راستش هنوز که هنوزه سر این قضیه خواهرم به من به چشم یک موجود عجیب و غریب نگاه میکنه ! من درست از همون لحظه به بعد بود که توی زندگیم احساس کردم که این صدای خالص و جادویی ( صدای مایکل ) تنها برای من در این عالم آواز می خواند . به عنوان مثال از همون تجربه نخست وقتی که من نخستین بار آهنگ Gone Too Soon رو شنیدم ، به اشتباه کلماتش رو به صورت Go To School برداشت نمودم ! من پیش خودم فکر میکردم که چقدر باحاله که مایکل اون همه زحمت کشیده و تلاش کرده تا فقط به من یادآوری کنه که به مدرسه برم !!! خلاصه اینطوری بود که من با کمک مایکل کم کم و به آهستگی زبان انگلیسی رو فرا گرفتم . بدیهی بود که هرچه زمان به جلو حرکت میکرد ، من معانی آهنگهای بیشتری از او را صحیح تر و دقیق تر می آموختم . مایکل تاثیر بسیار عمیقی بر روی زندگی من بر جای گذاشت و این احساس نزدیکی به او در طول زمان در من باقی ماند و به سرعت رشد نمود تا به عشقی تمام عیار بدل گردید . برای من او هرگز " مایکل جکسون " نبوده است ؛ هرچند ما طرفدارانش همواره او را به عنوان پدیده ای متعالی و والا ستایش میکنیم اما از طرف دیگر و در همان حال ، ما همواره به او به عنوان دوست صمیمی زندگیمان یعنی " مایکل " عشق می ورزیم .
در سال 1997 و درست 5 سال بعد از این اولین تجربه ، من او را برای نخستین بار در زندگیم در یک کنسرت از نزدیک ملاقات نمودم ؛ تجربه ای که نمیتوانم تشریحش کنم و هرگز فراموشش نخواهم نمود . یک سال بعد از این ماجرا ، مایکل به مونیخ ، زادگاه من ، سفر کرد و به مدت بیش از دو هفته به دلایل شخصی و نامعلوم در آنجا اقامت گزید . طی آن دو هفته ، خانواده و دوستانم منو جز مواقع بسیار محدودی مثلاً زمانهای رفتن به مدرسه یا سر کلاس ملاقات ننمودند ! من هر دقیقه از لحظات آزادم را طی آن دو هفته ، فارغ از اینکه هوا بارانی ، برفی یا آفتابی بود در مقابل هتل محل اقامت مایکل در مونیخ سپری نمودم . من درست در زیر نگاه مایکل تکالیف مدرسه ام را انجام دادم ، برای او آواز خواندم ، برای او بنر طراحی نمودم ، بر روی چمنزار مقابل هتل کلی طرح و نقش روی سر و صورت و بدنم کشیدم و اینکه یک عالم دوست و رفیق مایکلی جدید پیدا کردم !
این یک دوران خاطره انگیز و به یاد ماندنی در عمر من بود که دامنه طرفداری من به سطوح جدیدی رسید . حالا دیگه من فقط با مایکل و مجلاتی که من رو از او و دنیای خبرهای او مطلع می نمودند تنها نبودم . من حالا مجبور بودم که دنیای مایکلی خودم رو به اشتراک بذارم ؛ البته این کار اصلاً و ابدا برای من سخت به شمار نمیومد چرا که من میتونستم رویاها و امیدها ، سرخوردگی ها و هیجانات و خلاصه همه احساسات ضد و نقیض مایکلی دیگرم رو با دیگر طرفدارها به اشتراک بذارم . حالا و در کنار هم ، ما یکدیگر را از اخبار مایکل مطلع میکردیم ، با هم برای پروژه های مایکلی گوناگون و ساخت بنرهای مختلف و انجام سفرهای مایکلی متنوع برنامه ریزی میکردیم و اینطور بود که تدریجاً دوستان مایکلی بیشتر و بیشتری از سراسر جهان برای خود پیدا می نمودیم .
من در آن دوران غرق در احساس مستی ناشی از سعادت و برکتی بودم که خداوند به واسطه حضور مایکل به زندگیم بخشیده بود . احساس میکردم که موجی شبیه به امواج خروشان دریا زندگیم را در نوردیده که مرا همراه با خودش به چرخش و گردش واداشته و سپس مرا مجدداً به سطح آب ، جایی که در آنجا با عمق وجود احساس غوطه وری بر روی دریای سعادت و شادمانی را دارم پرتاب نموده است ؛ بدون کوچکترین دغدغه و نگرانی از بابت فردا و زندگی آینده . و به این ترتیب ، سالهای شاد و پر برکت و لبریز از هیجان عمر من در کنار نام مایکل جکسون ، با حسی لبریز از مستی و غرور بر من سپری گردید ؛ سالهایی که در آنها هیچ چیز و هیچکس در عالم برای من مهمتر از مایکل و موسیقی او نبود . من در کنار نام او و به همراه او از تمام فراز و فرود های زندگی عبور نموده و به کوچکترین موقعیت های بودن در نزدیک او بی توجه به پیامدها و نتایج ناهنجار احتمالی آنها ، چنگ زدم ! دیدارهای خصوصی و استثنایی ویژه با مایکل جکسون که برای تدارک دیدن تک تکشان به سختی زحمت کشیده و تقلا نموده بودیم آنچنان در نزد ما بزرگ و ارزشمند به شمار میومدند که گاهی حتی درکش برای خود ما هم دشوار و مشکل میشد . درسته که مایکل گاهی مایل ها از ما دورتر بود و با ما فاصله داشت ولی با این حال ما خودمون رو به او نزدیک احساس میکردیم چرا که طرفداران دیگری رو پیدا کرده بودیم که میتونستیم این حس علاقه و شیدایی رو با اونها به اشتراک بگذاریم .
امروز و وقتی به گذشته ام فکر میکنم ، هرگز دلم نمیخواد حتی ذره ای از خاطرات اون بخش از زندگیم رو حتی به قیمت دریافت یک دنیا از قلم بندازم . اون فاز از زندگی من ، به وضوح یک فاز پر رنگ و قدرتمند و به یاد ماندنی برای تمام عمر منه . راستش هرچی فکر میکنم میبینم که تقریباً محاله بتونم دیگه چنین زندگی بی دغدغه و ایده آلی که اون سالها تجربه کردم رو حتی یک ثانیه دیگه در عمرم تجربه کنم ؛ اینکه هرکاری رو که دوست داشتم ، هر وقت که دلم میخواست و بدون ذره ای داشتن حس منفی نسبت به عواقب و پیامدهای احتمالی اون انجام بدم ! اشتیاق و انرژی اینگونه زیستن در آن دوران ، مرا قادر به تسخیر تمام صخره ها و موانع باز دارنده در زندگیم مینمود و خطرناک زیستن و ریسک نمودن های جنون آسا و عاشقانه را به بخشی تفکیک ناپذیر و جدا نشدنی از زندگی روزمره ام بدل میکرد . به عنوان مثال خاطره سفر به کشورهای خارجی با حداقل پول و امکانات که منجر به تحقق کابوس وحشتناک بی پولی مطلق می گردید و اقامت در گوشه خیابان برای شبها و روزهای متوالی در زیر بارش برف و باران و آفتاب شدید را به همراه می آورد ، بخشی از این خاطرات فراموش ناشدنیست ! خاطره پیچوندن های متوالی مدرسه و کار ، جر و بحث های بی انتها با پدر و مادر بر سر موضوع مایکل جکسون ، بی خوابی های متوالی ، اقتدار و قدرتنمایی ها ، اوج و فرودهای متناوب و کشنده احساسی ، پروازهای از دست رفته برای بازگشت به خانه و در یک کلام ، خاطره عدم درک و استنباط ذره ای از دنیای متفاوت و ناشناخته دیگران ( افراد خارج از دایره طرفداری مایکل جکسون ) ، همه و همه تا همیشه و برای ابد بر صفحه ذهنم خواهند درخشید . اینها و تمام آن چیزی که در مجموع سبکی از زندگی را برای ما پدید آورد که چیزهای زیادی از عمر را از ما ربود ؛ هرچند که در آن زمان احساس میکردم هرچه بیشتر می بخشم ، چیزهای بیشتری را در این سبک زندگی از روزگار دریافت می دارم . همه اینها بود که از من ، چیزی که امروز هستم را خلق نموده است .اما در مورد من ، زندگی نمیتوانست با همین آهنگ و تا همیشه ادامه پیدا کند ...
یادم میاد در مواقع و مقاطعی از زندگیم که این سبک جنون آسای زیستن دیگه واقعاً شورش رو در میاورد ، با خودم خلوت میکردم و از خودم میپرسیدم : راستی راستی برای چی دارم همه این کارها رو انجام میدم ؟؟ و اینگونه بود که هر بار بعضی از ارکان و شاخصه های دنیای من بعد از هر یک از این درگیری های عاطفی و درونی دچار اختلال یا رکود موقتی یا دائمی میشدند . اینگونه بود که تدریجاً اهداف دیگری در زندگی یافتم ، اوهام و تخیلات واهی ذره ذره ناپدید گردیدند و کم کم آینده جدیدی در افق زندگیم با ورود نخستین دوست پسر جدیم به زندگیم در برابر دیدگانم تصویر گردید . یادم میاد او یکبار بعد از اینکه من سعی میکردم موضوع خاصی در ارتباط با مایکل جکسون را با اصرار و حرارت به او بفهمانم رو به من کرد و با لبخند گفت : " این ، حقیقتاً باور تو نیست ! " . این جمله به شدت منو به فکر فرو برد و باعث شد از خودم سوال کنم که من حقیقتاً کی هستم و دارم توی زندگیم به کجا میرم . من اونجا متوجه شدم که حقیقتاً در زندگیم تنها و تنها به خاطر مایکل جکسون دچار از خود بیگانگی بسیار عمیقی گردیده ام . و درست همونجا و در همون لحظه بود که من با باور بی معنی مایکل جکسون در زندگی به من احتیاج داره (!) برای همیشه خداحافظی نمودم . اگرچه من میدونستم که او حقیقتاً عاشق طرفدارهاشه و اینکه با همه وجود از ماها به خاطر هرآنچه برای او انجام داده ایم قدردانی میکنه ، ولی با این حال حس میکردم که او در غیاب طرفدارهای مزاحم و پر هیاهویی که حتی برای یک ثانیه در زندگی راحتش نمیذارند خیلی حس و حال بهتری رو در زندگی تجربه خواهد نمود !
تا اینکه سرانجام آن صبح سیاه از راه رسید و من از رادیو ، آن خبر باورنکردنی را شنیدم : مایکل جکسون مرده بود !
مایکل ؟؟ چطور چنین چیزی ممکن بود ؟؟امروز وقتی که من به تصاویر مایکل جکسون نگاه میکنم ، احساس عمیقی از قدرشناسی ، عشق و امنیت را از آنها به دست می آورم که شما معمولاً آن را تنها با نگاه به صورت والدین ، یا برادرتان احساس می کنید ؛ نوعی از حس نزدیکی و آشنایی که شما معمولاً تنها نسبت به تصاویر خودتان آن احساس را دارید . و همچنین ، خاطراتی از هزاران لحظه ویژه که مرا با هزاران صورت دیگر در جهان مرتبط و متصل می نماید ؛ و یادآوری این مهم که زندگی من تنها یکی از هزاران زندگی متصل به نام او بود و اینکه زندگی تازه برای من آغاز شده است ...
تا بعد ...
Stay Tuned
! Let's Dance