مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان
مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

مایکل جکسون پادشاه جاودان

میان پرده ( کفشهایی جدید برای مایکل ِجوان ... )

... یه روز مادر که متوجه پارگی ها و سوراخهای ته کفش قدیمی مایکل شد ، کفشهای کهنش رو برداشت و بدون اینکه بهش چیزی بگه براش یه جفت کفش نو خرید ولی مایکل از پوشیدن اونها سر باز زد . از مادر اصرار و از مایکل انکار ! کار به جایی رسید که مجبور شدم بهش التماس کنم که دست از سر اون کفشهای زهوار در رفتش برداره ولی او همچنان قبول نمیکرد ! وقتی که این کشمکش مدتی ادامه پیدا کرد ، مایک رو به من کرد و در کمال جدیت و قدرت بهم گفت :


لاتویا ! این چیزها حقیقتاً اهمیتی ندارند . نمیفهمم ... مردم چرا اینقدر به لباس اهمیت میدن ؟ در نظر من اون چیزی که ارزش اهمیت دادن رو داره موسیقیه ؛ اینکه در گوش من چطور به نظر برسه تا من بتونم خوب درکش کنم . چرا اینقدر اصرار دارید که من کفشهای جدیدی داشته باشم ؟ پس تکلیف اونی که هیچ کفشی برای پوشیدن نداره چیه ؟ یا اون مردی که حتی پایی برای پوشیدن کفش نداره ... اینها به نظر من اهمیت داره نه سوراخهای این کفش پاره و کهنه ... 


( برگرفته از کتاب خاطرات لاتویا جکسون )




راستی وجداناً توی کل عمرمون تا امروز تا حالا شده وقتی کفش نو خریدیم حتی یک ثانیه ، یک هزارم ثانیه به اونی که هیچ کفشی برای پوشیدن نداره فکر کرده باشیم ؟؟ یا اون مردی که پایی برای پوشیدنش نداره ؟؟ ...


و دنیا بعد از همه اینها هنوز توی این سوال باقی مونده که مایکل جکسون بالاخره مرد بود یا زن ؟؟!!




تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

نظرات 7 + ارسال نظر
zahra چهارشنبه 9 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:46 ب.ظ

سلام دوست عزیزم....
ممنون بابت این مطلب ارزشمند.واقعا در برابرعظمت اون مرد چیزی ندارم که بگم...

سلام زهرای عزیز . خواهش میکنم دوست من ..

ماهک شنبه 12 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 08:34 ب.ظ

اگه به ذهن همه چنین تعبیر ظریفی خطور می کرد که مایکل ،مایکل نمی بود
درود

ممنونم ماهک عزیز و مهربون ... کاملاً حق با توئه دوست من ...

آذر دوشنبه 14 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 08:15 ب.ظ

سلام علی مهربون
دلمون برات تنگ شده بود امیدوارم هرجا هستی همیشه شاد و موفق باشی
از مایکل جکسون کبیر غیر از این هم انتظار نمیره.کسی که حتی موقع گرفتن کفش نو به فکر پابرهنگان هست.البته اینم بگم کسی که میخواد کارش درحد اعلا باشه دیگه نمیتونه زیاد به سر و وضعش برسه.مث من که بعضی وقتا موقع انجام کارام، حتی واسه شونه زدن موهام وقت ندارم
یاد یکی از حکایتهای سعدی افتادم.یه نفر از نداشتن کفش مینالیده و دنبال کفش بوده وقتی میره بازار میبینه یه نفر اصلا پا نداره.اونجاست که بابت سالم بودن خودش خدا رو شکر میکنه

سلام دوست من .

( دلمون برات تنگ شده بود امیدوارم هرجا هستی همیشه شاد و موفق باشی )

اتفاقاً من هر روز در دنیای مجازی حضور دارم و در مورد مایکل جکسون عکس و مطلب میذارم . میتونی من رو توی F.B پیدا کنی ...

مرسی بابت حکایت زیبا و تاثیر گذاری که روایت کردی آذر عزیز و موفق باشی ...

2pac چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:49 ب.ظ

زنده باد یاد و خاطره ی پادشاه پاپ mj
و زنده باد پادشاه دنیای رپ tupac

راستی شما با توپاک اشنایی دارید ؟

2pac ... tupac ... TWOPACK ...

هرچی که دلت میخواد اسمش رو بذار دوست عزیز ... کلاً هیچ علاقه ای به مهمل خونی های رپرها تو هیچ کجای دنیا ندارم ...

ناهید پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:45 ب.ظ

سلام علی بزرگوار
حالتون چطوره؟
اگر جناب کوته فکر "بشیر" در زمان تهیه مستند زندگی مایکل جکسون یه نگاه به کفش مایکل عزیز می انداخت متوجه افتادگی و سادگی این مرد بزرگ می شد. اگر برای مایکل ثروت و مادیات اهمیت داشت با کفشی که نشون دهنده سادگی و بی آلایشی او بود جلوی دوربین و میلیاردها انسان نمی آمد. این حداقل چیزی بود که در زندگی مایکل و مقابل چشمهای نابینای "بشیر" و شبکه پست و تهی "من و تو" قرار داشت. اما امان از وقتی که آدم خودش رو به خواب بزنه.
دوستدار انسانهایی هستم که دوستدار و معرف اشخاص بزرگ و پیشرفته ای مانند مایکل عزیزند؛ مانند شما.
شب و روزتون پربرکت.

سپاس از این همه لطف و محبت و احترام شما برای ارباب بیکران افسانه ها . سپاسگزارم دوست من ...

عارفه صالحی جمعه 20 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:56 ب.ظ

خانم ماریا کروفورد که در جریان بازدید مایکل از بیمارستان کودکان واقع در آفریقای جنوبی به سال 1997 میلادی یکی از حاضرین و شاهدین این ماجرا بوده ، داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه :
به یاد میارم که دیگه تموم گوشه و کنار بیمارستان توسط دکترها و پرستارها به مایکل نشون داده شده بود و حالا اون افراد داشتند کودکان بیمار در بخش رو ملاقات کرده و هدایای بی شماری که توسط مایکل جکسون تهیه شده بود رو بین اون کودکان بیمار قسمت میکردند .
در میان راهروی اصلی بیمارستان که منتهی به بخش بستری کودکان بیمار میشد ، یک اتاق مجزا قرار داشت که تنها یک کودک به صورت جداگانه در اون قرار گرفته بود . مایکل جکسون به محض اینکه چشمش به اون اتاق افتاد از تیم پزشکی سوال کرد که اون اتاق برای چیه و چرا اون بچه به تنهایی اون تو قرار گرفته . پزشکها در پاسخ به سوال مایکل جکسون به او جواب دادند که اونجا یک اتاق قرنطینه هستش که به شدت تحت نظارت و کنترل قرار داره چرا که کودکی که اون تو بستری هستش ، به شدت بیماره و اینکه یه جورایی بیماری او ناشناختست و اینکه از اون بدتر اطلاعی در دست نیست که آیا این بیماری مسری هستش یا نه . دکترها به مایکل جکسون گفتند که برای حفظ سلامتی خودش ، تا اونجا که میتونه از اون اتاق و از اون کودک دوری کنه . تیم پزشکی بعد از ارائه این راهنمایی ها به سلطان پاپ ، وی رو تنها گذاشته و به ملاقاتشون از سایر کودکان بخش ادامه دادند .
بعد از رفتن پزشکها ، مایکل به مدت چند ثانیه بی حرکت موند ؛ سپس عینک سیاهش رو به آرومی از روی صورتش برداشت و اشکهای جمع شده در چشمهاش رو به آرومی و بدون جلب توجه سایرین از دیدگانش زدود . او نگاهش با درد و اندوه تمام بر روی کودک داخل اتاق قرنطینه خشک شده بود . مایکل چند لحظه ای با بغض و رنج به کودک نگریست و در یک لحظه که متوجه شد تیم پزشکی به اندازه کافی از او و اتاق قرنطینه دور شده اند مجدداً عینکش رو بر روی چشمانش قرار داد و با گامهایی استوار و چهره ای انعطاف ناپذیر به سمت اتاق کودک حرکت نموده ، درب را گشود و با سرعت وارد اتاق گردید ! با دیدن این صحنه وحشتناک ، یکی از پزشکان با همه وجود از دور فریاد کشید و صدا زد :

نه !!!! آقای جکسون !!!!

اما مایکل دیگه در اون لحظات نه صدایی رو میشنید و نه چیزی رو میدید . او بی توجه به هشدار و فریاد تیم پزشکی وارد اتاق گردید و در میان بهت و حیرت مرگبار تیم پزشکی که خود را دوان دوان به پشت شیشه های اتاق قرنطینه رسانده بودند کودک را محکم به آغوش کشید و شروع به بوسیدن سر و صورت وی با همه عشق و با تمام وجود کرد . متاسفانه حتی بعد از دیدن این صحنه تاثیرگذار و باورنکردنی نیز هیچکدام از اعضای تیم پزشکی بیمارستان کودکان آفریقای جنوبی شهامت نکردند که بدون پوشش محافظ و لباس مناسب در پشت سر مایکل جکسون وارد اون اتاق بشن و درنتیجه ، همگی اعضا تنها منتظر خروج مرد یک دستکشه از اتاق قرنطینه باقی موندند . اونها از پشت اون شیشه های سرد تنها شاهد بودند و میدیدند که مایکل چطور داره با عشق و لبخند کودک رو نوازش کرده و باهاش صحبت میکنه ...



سرانجام مایکل جکسون دقایقی بعد آروم و باوقار از داخل اتاق قرنطینه خارج شد و به سمت تیم پزشکی حرکت کرد . شاید باورتون نشه اما صحنه حقیقتاً مضحک و مسخره ای پیش اومده بود : حالا عده ای از اون افراد به وضوح از نزدیک شدن به مایکل جکسون احساس وحشت و هراس میکردند و عده ای دیگه از اونها علی رغم اینکه خیلی دلشون میخواست که مایکل رو به خاطر انجام این عمل بی فکرانه مورد سرزنش و توبیخ قرار بدند ، اما بدیهی بود که در انتها جرات و شهامت این کار رو در خودشون پیدا نمیکردند !!!!!! سکوت محض و سنگینی بر فضای بیمارستان سایه افکنده بود .

ثانیه ای بعد که اون شوک و بهت اولیه پشت سر گذاشته شد ، یکی از فیلمبرداران شخصی مایکل به نام Joe Wilcots به آرومی رو به مایکل کرد و ازش پرسید :

اوه ، تو رو به خاطر خدا ! حقیقتاً چه چیزی در عالم باعث شد که شما یک چنین عمل بی فکرانه ای رو انجام داده و با به خطر افکندن سلامتی خودتون چنین ریسک وحشتناکی رو انجام بدید ؛ اون هم بعد از همه توصیه هایی که پزشکان بهتون کرده بودند ؟؟

و مایکل جکسون با صدایی که هنوز حزن و غم به وضوح از داخلش به گوش میرسید به آرومی جواب داد :

میخواستم همون کاری رو بکنم که اگه مادر این کودک الآن اینجا بود انجام میداد .
و مایکل جکسون میدونست و با همه وجود باور داشت که هیچ خطری نمیتونه یک مادر رو از کودکش دور نگه داره ؛ هیچ ریسکی نمیتونه یک مادر رو از فرزندش جدا کنه و از عشق ورزی به او محرومش کنه . مایکل جکسون به وضوح با حس مسئولیتی شبیه به احساس یک مادر در قبال همه کودکان این سیاره ما و دنیامون رو تنها گذاشت و برای همیشه به آسمونها رفت ...

داستان من رو برای خودم نوشتی ؟؟ دمت گرم !!!!

آدرینا پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:55 ق.ظ

سلام دوست گل و همیشه مایکلی....
من دارم یه کار بزرگی انجام میدم؛
می خوام هر چی درباره ی مایکل داستان تاثیر گذار و کتاب رقصاندن یک رویا و مون واک هست رو در یک کتاب آرشیو کنم بدم برای چاپ...
گردآوری و تالیفش برای خودم؛ دوستانی که در ترجمه ی مون واک و رقصاندن یک رویا کمکم کردند هم اسم هاشون رو می خوام بنویسم...
می خوام مطالب سایتتون رو هم بذارم...
اسمتون چیه که روی کتاب بذارم؟
خواهشا به ایمیلم به آدرس: hajar.khanmohammadi80@gmail.com
بفرستید پاسختون رو...
خیلی سخته دوباره این پیج رو پیدا کنم

سپاس ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد